محمد صمصامی راکمتر می شناسند و از او کم گفته شده است .اما همینقدر بگویم کوه معرفت و اخلاص بود .خاطره ای از ایشان دارم که نقل می کنم.
محمد صمصامی جوانی با جثه ی کوچک و 16ساله و بسیار پر جنب و جوش و اهل روستای بهرام آباد آبپخش بود .
چند روز قبل از عملیات کربلای 4 بود که تازه از مرخصی برگشته بود .(مقر ما منطقه ی مارد آبادان بود) پیش من آمد و گفت فلانی بیا برویم بالای سنگر تا با هم درددل بکنیم . من هم قبول کردم وباهم به بالای سنگر نمازخانه رفتیم .صحبت ها را شروع کرد وگفت وقتی منزل بودم به من گفتند که قرار است مغازه ای برایت آماده کنیم همینطور قرار ازدواج برایم گذاشتند وحتی گفتند که یک موتورسیکلت هم برایت می خریم و خلاصه خیلی چیزهارا برایم آماده کرده اند که من جبهه نیایم .بعد از اینکه صحبتهایش تمام شد رو به من کرد و گفت به نظر تو من چکار کنم . من هم در جواب این سوال گفتم که میل خودت است در اینطرف راه زندگی و خوشی دنیاست و طرف دیگر هم جنگ و شهادت و .... بلافاصله صحبت من را قطع کرد و گفت اگر من آن زنگی شیرین دنیایی را می خواستم که به اینجا نمی آمدم .صحبت زیبای این جوان بسیار برای خودم راهگشا وارزشمند بود و حاکی از عشق به شهادت بود .دوروز بعد ایشان در عملیات کربلای 4 بالباس غواصی به عمق خاک دشمن حمله ورشد و در خالی که گلوله ای به پایش اصابت کرده بود باتیر خلاص عراقیها به شهادت رسید و پیکر پاکش بعد از سالها به روستای بهرام آباد منتقل و به خاک سپرده شد . روحش شاد و راهش پررهرو