سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین نینوا
سخن گویید تا شناخته شوید که آدمى زیر زبانش نهان است . [نهج البلاغه]
 

شلمچه قطعه ای از بهشت


seieda.blogfaseieda.blogfa
 
 


                                                                                                                                        
::: یکشنبه 87/11/13::: ساعت 10:16 عصر
 

 

 

 

 

محمد صمصامی راکمتر می شناسند و از او کم گفته شده است .اما همینقدر بگویم کوه معرفت و اخلاص بود .خاطره ای از ایشان دارم که نقل می کنم.

محمد صمصامی جوانی با جثه ی کوچک و 16ساله و بسیار پر جنب و جوش و اهل روستای بهرام آباد آبپخش بود .

چند روز قبل از عملیات کربلای 4 بود که تازه از مرخصی برگشته بود .(مقر ما منطقه ی مارد آبادان بود) پیش من آمد و گفت فلانی بیا برویم بالای سنگر تا با هم درددل بکنیم . من هم قبول کردم وباهم به بالای سنگر نمازخانه رفتیم .صحبت ها را شروع کرد وگفت وقتی منزل بودم به من گفتند که قرار است مغازه ای برایت آماده کنیم همینطور قرار ازدواج برایم گذاشتند وحتی گفتند که یک موتورسیکلت هم برایت می خریم و خلاصه خیلی چیزهارا برایم آماده کرده اند که من جبهه نیایم .بعد از اینکه صحبتهایش تمام شد رو به من کرد و گفت به نظر تو من چکار کنم . من هم در جواب این سوال گفتم که میل خودت است در اینطرف راه زندگی و خوشی دنیاست و طرف دیگر هم جنگ و شهادت و .... بلافاصله صحبت من را قطع کرد و گفت اگر من آن زنگی شیرین دنیایی را می خواستم که به اینجا نمی آمدم .صحبت زیبای این جوان بسیار برای خودم راهگشا وارزشمند بود و حاکی از عشق به شهادت بود .دوروز بعد ایشان در عملیات کربلای 4 بالباس غواصی به عمق خاک دشمن حمله ورشد و در خالی که گلوله ای به پایش اصابت کرده بود باتیر خلاص عراقیها به شهادت رسید و پیکر پاکش بعد از سالها به روستای بهرام آباد منتقل و به خاک سپرده شد . روحش شاد و راهش پررهرو


::: یکشنبه 87/10/22::: ساعت 10:52 عصر
 

 

متاسفانه ما مردم را فقط به قیافه و رفتار معمول روزانه می شناسیم و از آنها به عنوان آدمهای خوب و بد تعبیر می کنیم .فلانی آدم خوبی است چون اینطوری راه می رود یا لباسهای سنگینی می پوشد و یا فلانی ..... بله این ذهنیات را من نیز داشتم . این جوان را مرتب تو خیابون می دیدم سوار موتور و خیابان شریعتی را مرتب می رفت و بر می گشت  هر وقت اورا می دیدم خیلی ذهنیت خوبی ازش نداشتم .همیشه با خودم می گفتم ای کاش ایشان بجای موتور سواری به جبهه می رفت و ....تا اینکه اتفاق جالبی باعث شد که ما دوست صمیمی شویم ... اون شب تازه از درگیری های عملیات والفجر 8 (جاده فاو ام القصر)برمی گشتیم وارد مدرسه ای  در شهر فاو شدیم با اینکه هوا تاریک بود . از دور چهره ای را دیدم که کلاه آهنی سرش و کلاشی در دستش خوب که نگاه کردم دیدم که اوهم من را نگاه می کند خوب که به چهره ی هم نگاه کردیم با سرعت هر چه تمام تر به طرف هم دویدیم طوری همدیگر را در بغل گرفتیم که انگار سالیان سال باهم دوست بوده و همدیگر را ندیده بودیم.  همدیگر را در آغوش گرفتیم البته این را هم بگویم که وقتی به هم رسیدیم کلاه آهنی هر دو تای ما   محکم به پیشانی مان اثابت کرد گر چه کمی سرمان درد گرفت اما به شیرینی این دیدار  می ارزید.بله این اولین دیدار رسمی و جالب ما بود .اما صحنه جالب تر اینکه این دوست عزیز من خواب دید که 45 روز دیگه در شلمچه شهید می شود و همین اتفافق افتاد و دقیقا 45 روز بعد از این خواب ‍. خوابش تعبیر شد و به دیدار حق شتافت .شهید نادر راوند را می گویم برادری با چهره ی معصوم و دوست داشتنی کم حرف و پر عمل و مخلص یادش گرامی باد


::: دوشنبه 87/1/5::: ساعت 9:0 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
بازدید کل : 78528
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
سرزمین نینوا

.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
سرزمین نینوا
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت
سلام خوش آمدید ما هر روز سعی بر این داریم که در این وبلاگ مطالب جدیدی بزاریم پس با نظرات خودتان به ما کمک کنید به آرشیو موضوعی برای پیدا کردن مطالب خود بروید

->>

Bahar-20

< language=Java>

کد پرواز پرندگان