سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین نینوا
دلهاى مردان رمنده است ، هر که آن را به خود خو داد ، روى بدو نهاد . [نهج البلاغه]
 

شلمچه قطعه ای از بهشت


seieda.blogfaseieda.blogfa
 

از جمله خاطرات بیادماندنی من حضور در عملیات موفق والفجر هشت به اتفاق شهید سید ابو الحسن ریاضی و شهید غلامشاه قاید همراه  با سپاهیان محمد در سال 1364 بود که شنیدنی است.


ما را ابتدا به ناوتیپ امیر المومنین و سپس به لشکر نوزده فجر منتقل کردند .قبل از رفتن به خط مقدم اتفاقاتی افتاد که شنیدن آن  بسیار ارزشمند است .جهت اعزام به خط مقدم در مدرسه ای اطراف شهر فاو عراق مستقر شدیم . شب قبل از حرکت به سمت خط مقدم بعد از نماز جماعت  مغرب و عشا مراسم عزاداری بسیار زیبایی برگزار شد . از جمله ی صحنه ی زیبای این مراسم حضور فرماندهان گردان ما بود که بسیار بر سرو سینه می زدند و گریه می کردند وحال بسیار عجیبی داشتند .


 مثل اینکه می دانستند قرار است چه اتفاقی بیفتد فرمانده ی گروهانمان که مداح هم بود مصیبت می خواند و می گفت بچه ها فردا ما دربین شما نیستیم .دیگر  فرماندهان گروهان و  دسته هم به شکلی دیگر شهادت خود را اعلام می کردند . یادم میاد که مسئول تدارکات هم صبح زود وقتی برای بچه های رزمنده صبحانه را تقسیم می کرد می گفت بچه ها امروز روز قشنگی برای من است هر چه دلتان می خواهد بخورید. آخه من خواب دیده ام که شهید شده ام . خلاصه بگم این فرماندهان حالت خیلی عجیبی داشتند . ولی ما خیلی به این قضیه توجه نمی کردیم . تا اینکه فردای آن روز فرمانده گردان به سایر فرماندهان تحت امر اعلام کرد هرچه سریعتر آماده شوید تا به طرف خط برویم و منطقه ای راکه قرار است نیروها را منتقل کنیم از نزدیک ببینیم . همه به سرعت سوار بر ماشین شدند و حرکت کردند . هنوز یک ساعت نگذشته بود . که فرمانده گروهان 1 که به شدت زخمی شده بود به مقر برگشت . اما هر چه ازش سوال می کردند چه اتفاقی افتاده چیزی نمی گفت . فقط به فرمانده دسته که پیش ما بود گفت همه شهید شدند . بعد متوجه شدیم که هواپیمای عراقی به سمت ماشین آنها حمله کرده  و همگی آنها را به شهادت رسانیده . حالا گردان ما مانده بود با فقط یک فرمانده دسته و قرار هم بود که شب به سمت خط حرکت کنیم .وضعیت عجیبی بود .تازه این را هم اضافه کنم که ظهر به هنگام نماز جماعت نیز هواپیماههای عراقی به ما که در آن مدرسه بودیم با بمبهای خوشه ای حمله کردند و تعدادی دیگر از بچه های رزمنده به خاک و خون کشیده شدند .دود و غبار و آتش همه جا پراکنده شده بود . من نمی توانم آن وضعیت را براحتی بیان کنم . همینقدر بگویم که اگرصبر وپایداری. اخلاص و ایثار بچه ها نبود هیچکس آنجا نمی ماند .و همه با این وضعیتی که پیش آمده بود وفرماندهان هم که شهید شده بودند و با این بمباران وسیع فرار می کردند .اما مطلب جالبتر را بگویم . بعد از بمباران وقتی مجروهان وشهدا رابه پشت جبهه انتقال دادند دوباره نماز برگزار شد . همه در صف ایستادند و نماز را به جماعت خواندند . همین امر باعث تقویت روحیه ی بچه ها شد .بعد از این اتفاقات تنها فرمانده دسته که زنده مانده بود رو به ما کرد و گفت ما هیچ فرمانده ای نداریم فرصت جایگزینی هم از طرف لشکر نیست و ما باید بعد از نماز مغرب و عشا به سمت خط مقدم ( جاده فاو ام القصر) برویم اگر من را به عنوان فرمانده قبول دارید اعلام بفرمایید . تمام بچه های رزمنده وقتی این حرف را شنیدند با خوشحالی هرچه تمامتر و باصدا ی بلند  و با فرستادن صلوات او را تایید کردند.بعد از این قضیه فرمانده جدید گفت تا هواپیماههای عراقی دوباره پیداشون نشده باید به سمت سنگرهای لب اروند رود برویم و تا شب در اون سنگر ها بمانیم وبعد برای رفتن به خط مقدم دوباره به اینجا برمی گردیم .همه به طرف سنگرها حرکت کردیم و هر چند نفر در یک سنگر مستقر شدیم من و سید ابو الحسن هم در یک سنگر مستقر شدیم البته تمام کسانی که در این عملیات شرکت داشتند می دانند که وضعیت منطقه ی عملیاتی حجم آتشباری عراق و بمبارانهای هواپیماههای عراقی چطور بود درطول روز بیش از 350 بار منطقه را بمباران می کردند و گلوله باران توپهای عراقی هم بماند خلاصه منطقه پر از دود و آتش بود زمین از اینهمه بمباران مرتبا در لرزش بود .تانکفرمهای نفتی شهر فاو هم که هواپیماههای عراقی هدف قرار داده بودند در آتش می سوختند . و دود غلیظی منطقه را گرفته بود .به هر حال توصیف این همه اتفاق برای من کار ساده ای نیست .و مسئله دیگر که ما را در سنگرها آزار میداد انبوه کشته های عراقی بود که روی سنگرها و کنا ر ما بودند و بوی تعفن آنها ما را کلافه کرده بود .یکی از این جسدها حدودا 5 متری در سنگر ما بود که بویش خیلی ازارمان می داد .اول فکر کردیم که جسد را در رودخانه اروند بیندازیم و این کار را انجام دادیم . و دلمان خوش که خیالمان از بابت این جسد راحت شده اما چند ساعت بعد که از سنگر خارج شدیم دیدیم اون جسد دقیقا سر جای اولش افتاده . بله مد رودخانه اون را باز برگردانده بود و این مسئله عجیبی برای ما بود. اما سید       ابو الحسن که رو ح بسیار بزرگی داشت گفت این درس بزرگی است که خدا به ماداده بیا برویم جسد رادفن کنیم حتما او یک مسلمان شیعه بوده که به اجبار او را وارد معرکه کرده اند اون هم یک انسانه و به اتفاق هم اون عراق را که متلاشی شده بود دفن کردیم  وسپس برای استراحت وارد سنگرمان شدیم .در این لحظه فرمانده گردان وارد سنگر ما شد و  گفت بچه ها ما دو تا کمک آرپی جی می خواهیم شما آماده هستید . سید ابوالحسن با خوشحالی گفت بله ما آماده ایم .فرمانده گفت خوب پس بیایید تجهیزات لازم راتحویل بگیرید که امشب حرکت می کنیم. هوا داشت کم کم تاریک می شد که به مقر اصلی در مدرسه برگشتیم .  مغرب شد و اذان گفته شد و نماز جماعت زیبایی برگزار شد . زیارت عاشورا هم   با آن حال و هوای معنویش خوانده شد و همین امر باعث شده بود که همه ی اتفاقات پیش آمده را فراموش کنیم . خوب از اتفاقات آن شب قبل از اعزام به خط مقدم بگویم که جالب بود .نماز که تمام شد شام مختصری که استامبولی پلو بود و بخاطر وضعیت شیمیایی منطقه غذاداخل پلاستیک بود و آن رو میل کردیم و محیای  حرکت شدیم . اما در این لحظه و در آن تاریکی شب یکی از بچه های رزمنده که اهل شیراز بود از جای خود بلند شد و گفت بچه ها آرام باشید می خواهم مطلب مهمی را براتون تعریف کنم. همه ساکت شدیم و توجه مان به طرف اون برادر رزمنده جلب شد. گفت بچه ها ما الان به خط می رویم و وقتی به خط رسیدیم اولین کسی که شهید می شه منم شما من را می آورید کنار خاکریز و پتویی روی من می گیرید . و فردای اون روز من را به معراج شهدای اهواز انتقال می دهند . و روز بعد به شیراز می فرستند و در خیابان زند تشییع می کنند و خلاصه خیلی چیزهای عجیب دیگه . البته در آن لحظه ما این مطالب را جدی نمی گرفتیم . به هر حال بعد از صحبت این برادر رزمنده  با دستور فرمانده به سمت خط مقدم حرکت کردیم .مسایلی در مسیر پیش آمد که مجال آن نیست بیان کنم . وقتی به جاده ی فاو ام القصر رسیدیم همه به ستون یک حرکت می کردیم . آتش بسیار سنگین بود آتش باری توپهای عراق بی امان ادامه داشت . البته این را هم بگویم که من وابوالحسن ریاضی دوستان بسیار صمیمی بودیم و هرگز حاضر نبودیم از همدیگر جدا شویم ولی بنا به ضرورت چون هردو ما کمک آرپی جی زن بودیم ما را از همدیگر جدا کردند من کمک آرپی جی زن یکی از برادران رزمنده بودم و سید هم کمک آرپی جی زن همین رزمنده شیرازی بود که قبل از حرکت اون مطالب عجیب را می گفت . در ستون حرکت می کردیم .من پنجاه متر جلو تر از سید بودم و هر وقت عراقی ها منور می زدند و هوا روشن می شد من بلا فاصله به سمت عقب برمی گشتم و سید را نگاه می کردم و برای هم دست تکان میدادیم در این لحظه وقتی برای چندمین با وقتی به عقب برگشتم تا به سید نگاه کنم دیدم کلوله ای به ستون و به جمع بچه ها اصابت کرد دودو آتش همه جا را گرفته بود .وقتی آتش فرو کش کرد دیدم تا چند تا از بچه ها آتش گرفته اند و دارند در خون خود می غلطند صحنه ی عجیبی بود . در این لحظه دیدم که یک نفر به سرعت به طرف من میاد .و خودش را به سمت من پرت کرد . در آن تاریکی خوب که نگاه کردم دیدم که سید ابو الحسن است و یک قبضه آرپی جی در دست دارد و خوشحال و خندان گفت دیدی ما بالا خره به هم رسیدیم گفتم سید چی شد . گفت دوست آرپی جی زنم شهید شد و من آرپی جی او را برداشتم زود بیا بریم جلو.بله به سمت عقب که نگاه کردم دیدم همان رزمنده ی شیرازی که اون مطالب را می گفت و ما باور نمی کردیم شهید شده و او را کنار خاکریز برده و رویش پتویی کشیده اند . و همان اتفاق افتاد که گفته بود. من و سیدو سایر بچه های رزمنده به سمت جلو حرکت کردیم منطقه یک لحظه آرامش نداشت عراقی ها که شکست خود را حتمی می دیدند هر چه آتش داشتند در منطقه می ریختند خصوصا اینکه گارد ریاست جمهوری عراق که معروفترین و زبده ترین نیروهای عراقی بودند در آنجا مستقر بودند و دیوانه وار منطقه را گلوله باران می کردند. وقتی به خاکریز اول رسیدیم فوری شروع به ساختن سنگر کردیم با هزار زحمت زیر آتش شدید توانستیم به کمک سید و یکی دیگر از بچه ها سنگر جمع و جوری آماده کنیم .کار که تمام شد نفر سومی که کنار ما بو دو اهل شهرستان مرودشت بود گفت می خواهم نماز بخوانم .البته ایشان از بس تو عملیاتهای قبلی آر.پی. جی زده بود گوشهایش کر شده بود و از سمعک استفاده می کرد . ولی سمعکش را در آورده بود و اصلا صدای انفجارهای اطراف را نمی شنید . مشغول نماز شد .سید به من گفت برو کنارش بنشین هر وقت صدای صوت خمپاره راشنیدی و احساس کردی که می خواهد کنارش بخوره سریع پرتش بکن تا ترکش بهش نخوره چون خودش صدای صوت خمپاره را نمی شنوه . همینطور که مشغول نماز بود یکدفعه صدای شدید صوت خمپاره را شنیدم و با قدرت این دوستم را پرت کردم .وقتی بلند شد با عصبانیت هرچه تمامتر به طرف من آمد . من هم که وضعیت را نامناسب می دیدم به سرعت فرار کردم اما اون هم با سرعت دنبالم اومد و هر چه در دست داشت به طرف من پرتاب می کرد . وداد می زد چرا اینکار را می کنی . هرچه من توضیح میدادم فایده ای نداشت آخه اصلا چیزی نمی شنید .دو باره مشغول نماز شد  و باز همان قضیه تکرار شد تا بلاخره متوجه شد و از من عذر خواهی کرد .آن شب با تما م سختی گذشت . و ما با تمام سرو صدایی که حاصل انفجار گلوله های عراقی بود از فرط خستگی خوابمان برد . راستی سنگرما اینقدر کوچک بود که ما سه نفر فقط به زور می توانستیم درون آن نشسته بخوابیم ضمن اینکه تمام تجهیزات هم دستمان بود کلاه آهنی. اسلحه . خشابها وتازه پوتین هم پایمان بود. صبح برای نماز که بلند شدم از سنگر بیرون رفتم . وصحنه ی عجیبی دیدم . خاکریز را نگاه کردم و دیدم که یک سمت خاکریز کلا فرو رفته بود . متوجه شدم و ما دقیقا در دید مستقیم تانکهای عراقی هستیم .از بس شب تا صبح تانکهای عراقی به خاکریزها شلیک کرده بودند که خاکریز کوتاه شده بود و همه و به ویژه سنگر ما راحت در دید عراقی بود. خوب وقتی این منظره رادیدم داخل سنگر آمدم و به بچه ها گفتم . اما ما که دیگر کاری نمی تونستیم بکنیم .  بعد از تیمم بصورت نشسته مشغول نماز صبح شدم رکعت دوم در سجده بودم که انفجاری بسیار شدید سنگر ما را روی سرمان ریخت . بله گلوله ی مستقیم تانک به سنگر ما خورده بود اما خدا کمک کرد و فقط قسمتی از سنگر ریخت رو سرمان که با کمک دیگر رزمندگان از زیر آوار خارج شدیم و با زحمت به طرف سنگر بعدی حرکت کردیم ولی هنوز به سنگر بعدی نرسیده بودیم که اون سنگر نیز هدف قرار گرفت و با زحمت وارد سنگر بعدی شدیم که خاکریز او بلند بود و کمتر زیر دید مستقیم تانکها بود . این عملیات غرور آفرین با مقاومت سرسختانه دلاورمردان در بیش از هفتاد روز درگیری شدید و تقدیم تعداد زیادی شهید و مجروح با پیروزی قاطع به پایان رسید .البته جریانات زیبایی دیگر هم در این منطقه اتفاق افتاد که انشاء الله در قسمتهای بعدی بیان خواهم کرد.این بود خاطره ی چند روز حضور در منطقه و بیان زیباییهایی که توصیفش برای بنده ی حقیر بسیار مشکل بود ونتوانستم حق مطلب را ادا کنم



::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:52 عصر
 

روزهای اول جنگ بود او را هنوز نمی شناختم، من در آن روزگار کلاس سوم راهنمایی بودم و در مدرسه شهید نواب صفوی برازجان درس می خواندام.یک روز که از خانه بیرون آمدم سرکوچه او را دیدم که با بچه های همسایه مشغول بازی است.از سروصدای زیاد آنها ناراحت شدم و فریاد انتقادم را چون پتکی سنگین بر سرشان فرود آوردم او روبه من کرد و گفت:تا حسابت را نرسیده ام به خانه تان برگرد.در این لحظه با قیافه ای حق به جانب و دلی پردرد به سویش رقتم تا جوابش را بدهم یکمرتبه او و بچه های همسایه که همه با هم اقوام بودند سنگ به دست دنبالم افتاند.من به طرف خانه دویدم و از سنگ زورشان سر سالم بدر بردم.آنروز در لابه لای لحظه ها تمام شد . ولی آن خاطره و آن قیافه هرگز از یادم نرفت. مدتی بعد در بسیج محله مان نشسته بودم که اورا دیدم که وارد شد گویی قصد ثبت نام در بسیج را داشت تلخی آن خاطره یادم آمد.اما قیافه اش خیلی ناراحت بود و پشیمانی در چشمانش موج می زد. سیدابوالحسن نزدیکم آمد و از آن خاطره گفت.حرف هایش بوی پختگی داشت و من در نگاه پر از آشتی و صلح آن نوجوان اول دبیرستانی دنیایی مهربان دیدم. آنروز از خامی رفتار گذشته خود گذشتیم و آنقدر خندیدیم تا آن دلهای پر از کینه گذشته را از نفرت خالی کردیم و بجایش بذردوستی آینده را کاشتیم.رابطه ی ما با سرعت به یک صمیمیت همیشگی تبدیل شد.تا جائیکه حاضر نبودیم یک لحظه هم از یکدیگر جدابمانیم ،همیشه بر سر سفره نهار همدیگر دوستیمان را جشن می گرفتیم و رشته ی پیوند مان را گرهی دیگر می زدیم.خدا مادرش را بیامزد.نگاه خیر خواهانه ی او بر سر سفره ی غذا دوستی ها را عمیق تر می ساخت و این رابطه ی الهی سرآغاز خاطرات زیبایی است که در ادامه خواهد آمد.



::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:51 عصر
 

سید ابوالحسن هیچ وقت آرام و قرار نداشت . چند روزی را به بهانه ی مرخصی با سید ابوالحسن از جبهه برگشته بودیم که رو به من کرد و گفت : من نمی توانم در خانه استراحت کنم در حالیکه بچه های رزمنده در جبهه ها می جنگند .  بیا به نشانه ی کمترین قدر دانی برویم و این چند روز مرخصی را با جمع آوری کمک های مردمی پربارتر کنیم و تا این دفعه دست خالی به جبهه ها برنگردیم . پس از پیشنهاد سید به اتفاق هم به درب مغازه ها، منازل و شرکت ها و ... رفتیم . در این تجربه ی جدید اتفاقات تلخ و شیرینی افتاد که بعضی ها شنیدنی و بعضی دیگر ناشنیدنی است . شنیدنی اینکه توانستیم با همت مردم قدر شناس کوچه و بازار ، مقدار زیادی خواروبار و مبلغ قابل توجه ای پول اهدایی مردم را جمع آوری کنیم . شنیدن دعاهایی که بدرقه ی راهمان می شد ، قلبمان را گرمتر و قدمهایمان را استوارتر می کرد.


اما آنچه نا شنیدنی است اینکه یکی از آن روزها که به همراه سید برای جمع آوری کمک های مردمی نزد بعضیها رفته بودیم ،دست شهید سید ابوالحسن ریاضی خالی برگشت نا شنیدنی تر حرکت آن مرد ثروتمندی بود که بعد از چندین روز وعده و وعید غرورانه 10 عدد سکه ی تک تومانی در کف دستان ما گذاشت و خنده را از لبان ما دزدید . اما سید که دارای بزرگواترین روح ها بود ، خاطر رنجیده اش را به خاطر مردان فقیر حق شناس نهیب زد و با بی اعتنایی طعنه های تعداد انگشت شمار دنیاداران قدر نشناس ، عاشقانه تر به جبه ها رفت و مشتاقانه شهید شد . رنجش آنروز من و سید به خاطر این بود که می دیدیم کسانی ، برای حفظ جان و مال همان آقای ثروتمند از خود راضی ، جان و مال خود را بی هیچ غرور و تکبری تقدیم میکنند و ایشان در عوض قدر شناسی از آنان، بر ثروت خود که حاصل ریخته شدن میلیون ها قطره ی خون حافظان سرزمین شرف و مردانگی است اژدهاوار چسبنده زده است و با بخشش چند سکه ی چرکین دنیایی ، تکبرش را به مردم نشان می داد که غرور و تکبر دشمنان تا دندان مسلح ناموس و میهنش را با مشت خالی خرد کرده و هیچ ادعایی هم ندارد ....


اینها درد هایی بود که سید ابوالحسن ریاضی از بیان آنها عار داشت . چرا که پاسداشت پا برهنگانی که به قول حضرت امام خمینی (ره) صاحبان اصلی انقلابند برای سید یک  وظیفه ی الهی بود . القصه آن روز باخاطرات تلخ و شیرینش تمام شد و ما بعد از اتمام مرخصی با کمکهای اهدایی مردم به جبهه ها بازگشتیم . یاد آن شهیدان ایثارگر گرامی باد . یاد آ نانی که در لحظه های دلتنگی با زمزمه ی نام آنها و با بوسیدن خاک مزارشان به آرامش می رسیم و احساس بزرگی می کنیم (روحشان شاد و یادشان گرامی باد .)



::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:50 عصر
 

 


من و سید ابوالحسن دوستان بسیار صمیمی بودیم و هرگز فکر جدایی راحتی برای لحظه ای به فکر خود راه نمی دادیم . روزهای زیبای با هم بودن درمیدان های جنگ یکی یکی گذشتند تا اینکه یک روز قبل از عملیات کربلای4سید در حالی که کتاب مفاتیح در دست داشت به نزد من آمد و با سخنانی که بوی تازگی داشت رو به من کرد و گفت :فلانی از دوستی ما مدتها می گذرد و من از آن می ترسم که حوادث روزگار ما خواسته قصد دوستی ما کند و رشته ی پیوندمان گسسته شود سید در ادامه حرف هایش از من خواست که خطبه ی برادری تا تنها چیزی بتواند ما را از هم جدا کند مرگ باشد.من هم با افتخار پذیرفتم و با خواندن خطبه ،پیمان راستین و برادری در قلب ها جاری شد.من و سید برادروار تمام مدت با هم بودیم تا اینکه روز بعد از این ماجرا زمان عملیات کربلای4 فرا رسید.بچه های غواص ناو تیپ امیرالمؤمنین طبق رسم روز قبل از عملیات،مراسم دعای توسل و سینه زنی به جای آوردند به طوری که خاطره ی آن مراسم باشکوه تا ابد در خاطره ی اروند رود باقی ماند.گریه و زاری بچه ها فضا را پر کرده بود


و سید ابوالحسن هم آرام و قرار نداشت.بعد از پایان مراسم سید که هنوز دلش آرام نگرفته بود از من خواست تا به گوشه ای برویم و باز دعا بخوانیم . با هم به محل دیگری رفتیم و چند دقیقه بعد از مناجات از هم فاصله گرفتیم . تا شروع عملیات لحظاتی بیش نمانده بود که او نزد من آمد و گفت : « در طی عملیات مواظب خودت باش و تا می توانی احتیاط کن. » من هم به او گفتم که نگران نباش و هر چه خدا خواست همان می شود. بعد از این گفت و شنود از هم جدا شدیم. آخر سید می بایست به همراه دیگر غواصان با عبور از اروند رود به طرف خط دشمن می رفت تا با خنثی کردن مین ها و پاکسازی موانع دشمن، راه ورود رزمندگان را هموار سازند. آن شب، شب مظلومیت کربلاییان کربلای چهار بود. و چه زیبا بود نام عملیات. و چه تناسبی داشت آن شب با شام غریبان کربلای حسین. بوی غربت همه جا را فرا گرفته بود. گویی زمان از حرکت خود شرم داشت و انگار سنگ های ته اروند به یاد نینوا خون می گریستند. و از حادثه ای که در راه بود خبر داشتند. قبل از صدور فرمان حمله در گیری شدیدی بین عراقی ها و غواصان در خط دشمن آغاز شد. خط یکسره آتش بود. تیربار ها بی وقفه شلیک می کردند و این یعنی اینکه عملیات لو رفته است و گروه غواصان اولین هدف گلوله های چند سانتی متری ضد هوایی های دشمن بودند. صحنه های درد آوری بود. فکر ابوالحسن لحظه ای آرامم نمی گذاشت. من و جند رزمنده ی دیگر ( عباس دهقان، مجید پزشکی و ... ) درون قایق های این طرف اروند رود منتظر بودیم. که قایقهای جلویی حرکت کنند تاما هم بتوانیم وارد عملیات بشویم . اما مدتی بعد متوجه شدیم که نیروهای نفوذی دشمن به همراه منافقان کوردل ، موتور وباک بنزینها را دستکاری کردهاند . این موضوع باعث شد قایق ما پشت سرانبوه قایقهای پر از نیرومعطل بماند. این در حالی بود که عراقیها منطقه رابهشدت زیر آتش گرفته بودند. گلوله های دشمن قایقهای زیادی که قصد عبور از اروند را داشتند ، زمینگیر کرده بود. اماتعداد اندکی از آنها توانسته بودند به طرف عراق حمله ور شوند . در مرحله اول قسمتی از خط عراق شکسته شد اما متاسفانه بچه هایی که جلو رفته بودند به دلیل مشکلات به وجود آمده ، با کمبود مهمات ونیرو مواجه شدند وبا دادن تعدادی اسیر وشهید مجبور به عقب نشینی شدند. دراین بدبیاری بزرگ مسؤول گروه مانیز زخمی شد ما دیکر نتوانستیم وارد عمل شویم. به همین دلیل وبادستور فرمانده گردان ف به مقر خود در ابادان باز گشتیم و منتظر دیگر بچه ها ماندیم . صبح زود خیلی از بچه ها برگشتند اما اثری از ابوالحسن نبود . چند روزی در بی خبری ناامید کننده ای گذشت تا اینکه متوجه شدیم سید ویکی دیگر از بچه ها به نام محمد صمصامی مفقود شده اند و امیدی به بازگشت آنها نیست . این حادثه بر چهره بچه های گردان گرد ماتم و اندوه نشاند چرا که ما بهترین نیروهای خود را از دست داده بودیم . سالهای دلتنگی واشک یکی پس از دیگری یکی گذشتند تا اینکه جنگ به پایان رسید. و همه به دامان خانواده های خود بازگشتیم . اما یاد سید در قلب هیشه زنده بود و گاهگاهی هنگا م خواب اورا ملاقات می کردم وهمین به قلب نا آرامم آرامش می داد . بالاخره روزی رسید که پیکرمطهر آن دو شهید بزرگوار به میهن اسلامی بازگشت . سید ابوالحسن با بدرقه هزاران چشم عاشق و اشک آلود در قطعه شهدای برازجان به خاک سپرده شد . ودر کنار دوست صمیمی دیگرم شهید غلامشاه قاید به آرامش ابدی رسید. ومن از آن روز تا کنون منتظر مانده ام تا مرگ همانطور که ما را از هم جدا کرد بار دیگر باعث پیوند دوباره ما گردد. ( ­روحش شاد و یادش جاودان )


::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:49 عصر
 

 سید محمود


سال 1366 بود . من شلمچه بودم .یکروز صبح از شلمچه با پای پیاده حرکت کردم تا به طرف منطقه ی مارد بیایم . مسیر طولانی بود و از شلمچه وارد شهر خرمشهر شدم . مسیری زیادی را طی کردم در این موقع یکی از بچه های برازجان به نام سید مهدی ریاضی رادیدم که به سرعت با تویوتای لانکروز از کنار من گذشت و تا من را دید فوری برگشت و پس از احوالپرسی با اینکه مسیرش جای دیگری بود من را سوار کرد تا نزدیک سه راهی مارد رساند . پیاده شدم و بعد از خداحافظی به طرف مارد به راه افتادم . هنوز چند قدمی نرفته بودم که یک نسان از کنار من گذشت دیدم یک نفر سرش را از ماشین بیرون کرد و من را صدا زد ، بله سید محمود بود .


 برگشتند تا کنار من رسیدند ، من وقتی سید را دیدم خیلی تعجب کردم و قبل از اینکه حرفی بزند گفتم سید چرا آمدی منطقه مگر قرار نبود برنامه ی ازدواجت را ردیف کنی ؟سید گفت نتوانستم صبر کنم ، ان شاءالله بعد از عملیات (عملیات والفجر آغاز شده بود) برمی گردم و ازدواج می کنم . خوب سوار ماشین سید شدیم و بطرف مارد حرکت کردیم . به مقرمان که رسیدیم. من سید را به طرف سنگرمان دعوت کردم . سید جزو گردان تخریب لشکر 33 المهدی بود و من گردان تخریب ناو تیپ 13 امیرالمومنین بودم  و لشکر المهدی در منطقه ی حلبچه عملیات کرده بود و سید قصد داشت به اون منطقه اعزام شود . بالاخره سید وارد سنگر ما شد و من هم با کمپوت گیلاس ازش پذیرایی کردم و درد دل های زیادی کردیم.اما زمان خداحافظی و آخرین دیدار فرارسید . هیچ وقت آن چهره ی معصوم را فراموش نمی کنم ، دو نفری پیش ماشین آمدیم ، گفتم سید حالا که می خواهی به طرف حلبچه بروی خیلی مواظب خودت باش. همیشه وقتی من این حرف را می زدم سید با  طنز جواب می داد ، بادمجان بم آفت ندارد .


اما این بار این جمله را نگفت ،بلکه با چهره ی معصومانه ای گفت حالا تا ببینیم چه پیش می آید نگاه آخرش را فراموش نمی کنم  .همدیگر را در اغوش گرفتیم .و آخرین خداحافظی انجام شد. دیگر سید رفت و دیداربعدی ما را به قیامت گذاشت چند روز بعد، گردان ما هم به سمت حلبچه حرکت کرد و وارد منطقه عملیاتی حلبچه شدیم چند روز در آنجا بودیم شب آخر در خواب دیدم که عکس سید محمود را کنار عکس برادر شهیدش سید محمد گذاشته اند. صبح زود بلافاصله خوابم را به بچه ها گفتم اما بچه ها که می دانستند سید شهید شده چیزی به من نگفتند تا چند روز بعد که از منطقه حلبچه به ماهشهرو پادگان جراحی وارد شدیم من متوجه قضیه شدم و باز حسرت دیگرو باز تنهایی و مصیت دیگر. بله سید در عملیات شناسایی نزدیک دریاچه سید صادق عراق توسط عراقی ها زخمی و اسیر شده بود و به فجیح ترین وضع او را به شهادت رسانده بودند . البته سید همیشه دوست داشت حسین وار شهید شود و بالاخره به آرزویش رسید . روحش شاد .


::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:47 عصر
 

مدتی از عملیات والفجر 8 گذشته بود. بچه های ما بیش از 70 شبانه روز با دلاورمردی خود تمام پاتکهای عراقی ها را خنثی و  تلفات بسیار سنگینی به آنها وارد کرده بودند. به همین دلیل عراقیهااز باز پس گیری شهر فاو و دیگر مناطق فتح شده توسط رزمندگان ما ناامید شده بود ند.دراین شرائط یک روز فرمانده گردان تخریب ،شهید احمد اسدی، به ما مأموریت داد تا موانع موجود از قبیل 8پرهای خورشیدی(مفتولهای دومتری که بصورت خورشید مانند به هم جوش داده بودند) و خارسیمهایی را که عراقی ها برای جلوگیری از نفوذ قایقها گذاشته  بودند. از گل و لای و باتلاق کنار اروند جدا کنیم و در خط مقدم جلوی خود عراقیها بکاریم .به همین بهانه بنده  به اتفاق چند تن از برادران تخریبچی ناوتیپ از جمله سید ابوالحسن ریاضی ،جعفر کمالی ، طاهری و تعداد دیکری از بچه هابه طرف اروند حرکت کردیم .برداشتن این همه موانع آن هم در گل و لای و باتلاق کار بسیار دشواری بود . من همین طورکه به جلو


می رفتیم یکمرتبه متوجه شدم که باتلاق مرابه سمت خود می کشد. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم .یکمرتبه به خودم آمدم ودیدم تا سینه در باتلاق فرو رفته ام.کم کم داشتم ناامید می شدم که با فریادبلندی ، بچه هایی را که به سختی به سمت جلو حرکت می کردند،به کمک طلبیدم .از جمله کسانی که بلافاصله و با هرسختی که بود قبل از همه خودش را به من رساند. سید ابو الحسن ریاضی بود .بالاخره به هرزحمتی بود باکمک سید و دیگر بچه ها از باتلاق بیرون آمدم.اما کفشهایم درون باتلاق مانده بود ومجبور شدم ادامه راه رابا پای برهنه بروم این موضوع باعث شدکه پاهایم به خاطربرخورد با آهن پاره هاوترکشهای درون گل ولای بیشتر ازدیگر بچه هازخمی شود.بالاخره ازصبح تا ظهر توانستیم با زحمت بسیارفقط حدود 30 هشت پرراازکناراروندجابجاکنیم.باتوجه به هماهنگی قبلی تریلرآمدوبه کمک هم آن هشت پرهارابالای آن بردیم وباسیم بوکسل محکم بستیم.اما اتفاق جالب ماجراوقتی  شروع شد.که راننده نزد ما آمدوباچهره درهم وبرهم رو به ماکردوگفت .مگر شما این وسایل رامی خواهید کجا ببرید ؟ ما هم باکمی تأخیر جواب دادیم جای خاصی نمی رویم باهم میرویم جای دیگری اینها راخالی می کنیم وبرمی گردیم.بعد ازآن گفتگوی کوتاه به اتفاق سید ابو الحسن و دو نفر دیگر از بچه ها  جلوی تریلر سوار شدیم و به طرف خط حرکت کردیم. قرار بود هر روز تعدادی هشت پررا در جلوی پد 2(در آن منطقه به خاکی های که در در یا جهت عبور و مرور و سنگر بانی درست کرده بودند پد می گفتند . پد2 . پد . 4 پد .6)برای جلوگیری از نفوذ قایقهای دشمن بکاریم .همینطور که می رفتیم کم کم با رانند گرم گرفتیم و سر شوخی را با او باز کردیم و می خواستیم یواش یواش مطلب را به او بفهمانیم که ما داریم به خط  مقدم می رویم . اما قبل از اینکه ما مطلبی را بگوییم یکدفعه صدای ترمز به آسمان رفت وماشین باهمان سرعتی که داشت درجای خودمیخکوب شد.دراین لحظه راننده درحالی که به بیرون و سمت راست جاده نگاه می کرد. با صدای بلند و پر اضطرابی گفت : این چیه، این چیه .من الان بر می گردم شما راستش را به من نگفته اید. ما هم که از حرکت رانند تعجب کرده بودیم . کنار جاده را نگاه کردیم . فکر می کنید چه دیدیم . بله تابلوی کوچکی کنار جاده بود که رو ی آن نوشته شده بو د به طرف خط مقدم .راننده حالا دیگرمتوجه شده بود . اما ما قافیه را نباختیم و گفتیم بابا این تابلو مال اول جنگ بوده،می بینی که چقدر کهنه و رنگ و رو رفته است . اینجا کجا و خط مقدم کجا .راننده نگاهی کردو گفت راست می گویید ؟ومادوباره شروع به روحیه دادن راننده کردیم و خلاصه همین طور که می رفتیم یک دفعه صدایی شنیدیم ومتوجه شدیم تعدادی از هشت پرها به زمین ریخته . فوری ماشین ایستاد و پیاده شدیم تا دوباره هشت پرها را سر جایشان قرار دهیم . در همین لحظه چند فروند هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند و شرو ع به بمباران منطقه و جاده های اطراف ما کردند . ما تا این وضعیت را دیدیم بلا فاصله و بی درنگ خودرابه پشت خاکریزهای اطراف رساندیم. اما صحنه جالب این بودکه راننده ازهمه جابی خبر، کنار تریلر ایستاده بود و  با خیال راحت  پرواز هواپیما ها را تما شا می کرد. تا اینکه یکی از  راکت های هواپیما به جاده ی کناری ما اصابت کرد . راننده هم که مات و مبهوت شده بود به اطرافش نگاه می کردووقتی خودراتنهای تنهادیدباصدایی پرازدلهره واضطراب فریادزد.کجایید ؟ کجایید ؟ما که از دور نظاره گر این قضیه بودیم سرمان را از پشت خاکریز بلند کردیم و فریاد زدیم بدوبیااینجا، اینهاهواپیماهای عراقی هستند.آن  بخت برگشته هم تا این را شنید با سرعتی انفجاری فاصله چندمتری بامارادرچندثانیه دویدوخودش را به پشت خاکیز پرت کرد .  بمباران که تمام شدگردوخاک رااز سرو رویمان پاک کردیم و به طرف ماشین رفتیم وهمگی سوار شدیم .اماهر چه منتظر ماندیم از راننده خبری نشد . از ماشین پیاده شدیم و با صدای بلنداورا فریاد زدیم .بالاخره آقای راننده درحالیکه با احتیاط به این طرف وآن طرف نگاه می کردسرش راازپشت خاکریزبیرون آوردووقتی به اوگفتیم که خطررفع شده ،زودبیاتابرویم .راننده با صدای غضب آلود و پر از ترس فریاد زد. نمی آیم،خودتان بروید. شما دارید به من کلک می زنید .در همین لحظه یکی از بچه ها گفت : بابا ولش کنید الان من خودم تریلر را می رونم اینقدر منت این آقا را نکشید.پرسیدم مگر تو رانندگی هم بلدی ؟ اوهم بااطمینان قانع کننده ای گفت : بله که بلدم من تا حالا چند بار پشت ماشین پیکان نشسته ام و رانندگی کرده ام . گفتم بابا این تریلر است ِنه پیکان. واوگفت : هرچه می خواهد باشد. ماشین ؛ماشینه بالاخره رفت و سوار ماشین شد.ماهم بیرون ماشین منتظر بودیم که بالاخره این ماشین حرکت می کنه یا نه ؟ خلاصه بگویم انواع و اقسام صدا ها از این ما شین زبان بسته بلند شد،الاصدای روشن شدن.در این موقع دوست ما سرش را از تریلر بیرون آوردوبا صدای بلند گفت  : آقای راننده ترمز دستی کجاست .باشنیدن این حرف خنده بچه هابه آسمان بلندشد.دراین لحظه آقای راننده رادیدیم که باعصبانیت تمام برسرش میزندوبه سمت مامی آید .به ما که رسیدباحالتی که دل انسان برایش کباب می شدگفت :بابا من زن وبچه دارم چرا اینقدر مرااذیت می کنید


. خلاصه عنقریب بود که زار زار گریه کند .این جریان هم به خیر گذشت . و مادوباره سوار شدیم وحرکت کردیم. البته مرتباً به راننده روحیه می دادیم و می گفتیم هواپیماهها همه جا حتی تهران را هم می توانند بمباران کنند .پس به خداتوکل کن ونگران خط مقدم نباش .خلاصه داشتیم دلداریش می دادیم که باانفجار گلوله ی خمپاره ای در 100 متری ماشین، دوباره دردسرماشروع شد.راننده باز  ترمز گرفت و گفت من دیگه یک وجب هم جلو ترنمی آیم.اگراینجا خط مقدم نیست پس این بمبها که منفجر می شوند چیست ؟ .من گفتم چرا اینقدر شلوغش می کنی این که یک کلوله ی معمولی بود . تازه می دونی فاصله ی ما با این انفجار چقدر زیاده . راننده که خود راتاحدودی باخته بودباحالتی هیجان زده روبه من کرد وگفت :نگاه کن ،نگاه کن دود این انفجاربه ماشین ماهم رسیده . بالاخره باحرفها و توجیه های فراوان او را قانع کردیم که دوباره به راه بیفتیم.درادامه وقتی به پددو رسیدیم . راننده که وضعیت منطقه را دید متوجه شد که چه خبر است .وسریع آن ماشین بزرگ وسنگین راآنچنان سروته کرد که بیشترهشت پرهابرزمین افتادندوشکستند.ما هم با زحمت بقیه ی هشت پرها را پایین آوردیم . هنوز کارمان تمام نشده بود که راننده ، ماشین راحرکت داد و رفت . ما هم به سرعت دنبالش دویدیم و سوار شدیم . اما مگر می شد با راننده حرف زد .او با عصبانیت هر چه تمام تر به مانگاه می کرد وماهم لام تاکام حرف نمی زدیم .


تااینکه راننده ترمزی زد و گفت : زود پیاده شوید . هرچه ما التماس کردیم که  جلو تربروفایده ای نداشت.ومرتب می گقت : سریع پیاده بشویدکه می خواهم تخته گاز تا تهران بروم ودیگرهم اینجابرنمی گردم .درنهایت ماپیاده شدیم واوهم تاماشین گازمی خورد راندوازمادورشد.  ماهم برای استراحت به مقر رفتیم.فردای آنروزبچه ها دوباره آماده شدندوبااراده ای آهنین به جنگ هشت پرهارفتند.بعدازچندروز که کا رانتقال هشت پرها تمام شد . با همت  رزمندگان خستگی ناپذیر گردان تخریب ناوتیپ امیرالمو منین آن موانع، جلوی عراقی ها در خط مقدم  کاشته شد . و باز اتفاقات جالبی افتاد که به دلیل خودداری از اطاله کلام ازنوشتن آنهاصرفه نظرمیکنم. یاد آن روزهای  بیادماندنی وآن لحظه های تکرارناشدنی


بخیرباد.


::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:45 عصر
 


محمود تازه ازدواج کرده بود.اما تعلقات دنیوی نتوانست روح او را اسیرکند. ایشان اهل روستای قلایی بود یک روز عصر منزل ما آمد و به من و خانواده ام گفت این اخرین باریست که شما را میبینم . به دلم برات شده اینبار شهید می شوم ‍‍. ما هم به شوخی می گفتیم اینبار هم مثل دفعات قبل مرگ را ضربه فنی میکنی آخه در عملیات ولفجر 8 محمود را کفن کرده و در سرد خانه هم قرار داده بودند  اما چند لحظه بعد کسانی که شهدا را به پشت جبهه انتقال می دادند متوجه شدند که پلاستیک کفن یکی از اجساد بخار کرده  پلاستیک را که باز میکنند میبینند که محمود دارد نفس می کشد و او را بلافاصله به بیمارستان انتقال می دادند و الحمدلله بعد از مدتی حالش خوب می شود . محمود موقع خداحافظی مطلب دیگر ی نیز گفت .


گفت : یادتان نرود در تشییع جنازه ی من شرکت کنید ، به من هم گفت یادت باشد وقتی من را به روستا می برند دنبالم بیایی و وقتی من را در قبر می گذارند حتما بالای سرمن باشی. این را گفت و خداحافظی کرد و رفت . بله واقعا این اخرین باری بود که او را دیدم یک روز که از مدرسه به خانه آمدم متوجه شدم که محمود از منطقه عملیاتی برایم نامه نوشته و فرستاده. نامه را با عطش فراوان باز کردم و شروع به خواندن کردم بعد از سلام و سلامتی و دعاد برای امام (ره) ، ­­­­­نوشته بود جایتان خالی در جزیره مجنون هستم و درون سنگر و حالا که نامه را برایت می نویسم، آتش بسیاری سنگینی است . عراقی ها تمام منطقه را با توپ و تانک دارند میکوبند. تمام مطالب نامه را خواندم احساس خیلی خوبی بهم دست داد خوشحال بودم که محمود برایم نامه نوشته پس از خواندن نامه چون موقع نماز مغرب و عشا بود به سمت جایگاه نماز جمعه برازجان حرکت کردم. موقع نماز شد نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم پس از نماز صدایی از بلندگو پخش شد که دلم را لرزاند و من را سرجایم میخکوب کرد. بله انگار آسمان روی سرم فرود آمد. اعلام شد فردا صبح پیکر مطهر شهید محمود رنجبرپور و شهید سروری (یکی دیگر از برادران رزمنده که آن روز شهادتش اعلام شد) را از مقابل بیمارستان تشییع می شوند. خلاصه بگویم که همان چیزی که محمود گفته بود اتفاق افتاد .گفته بود که این بار شهید می شود و آخرین ملاقات ماست فردای آن روز  پیکر این دو شهید برروی دستان مردم شهیدپرور برازجان تشییع شدند. پیکر پاک شهید سروری را به قطعه ی شهداء برازجان و شهید رنجبرپور را با آمبولانس به روستای قلایی انتقال دادند . من هم بنا به سفارش خود محمود با موتورسیکلت به اتفاق یکی دیگر از دوستانم به دنبال آمبولانس حرکت کردیم تا به قطعه ی شهداء قلایی رسیدیم و موقع دفن شهید بالای سرش رفتم . پیکر بدون سرمبارکش را درون کفن دیدم و بسیار گریستم و افسوس برای من که چه دوستان خوبی را در این دنیا از دست دادم. امیدوارم این خاطره توانسته باشد گوشه ای از پاکی و اخلاص این شهید عزیز را بیان کرده باشد . یادش گرامی و راهش پر رهرو



::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:42 عصر
 

بالآخره از جریان خواب دیدن غلامشاه 3 سال گذشت . بطور دقیق یک ماه قبل از پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت بود . در آن زمان غلامشاه ، دانشجوی ترم اول رشته مدیریت دانشگاه شیراز بود . هنوز ترم اول دانشگاه به اتمام نرسیده بود که نزد ما آمد . من هم در گردان تخریب ناوتیپ امیر المو منین بودم . ایشان چند روزی مهمان ما بود که بنده به همراه چند نفر دیگر از طرف فرمانده گردان ( شهید احمد اسدی ) ماموریت یافتیم تا صبح روز بعد مینهای میدان شلمچه را خنثی کنیم . غروب بود. همه وضو گرفتیم ودر سنگر گروهی منطقه ی مارد آبادان مقر گردان تخریب


نماز جماعت خواندیم . بعد از نماز ، رزمنده هایی که از ما موریت فردای ما با خبر شده بودند . با خواهش والتماس ، بنده ومسوولین اردوگاه رابه سنگرشان دعوت می کردند . و ضمن پذیرایی تلاش می کردند ا دل ما را بدست بیا ورند تا فردا صبح برای خنثی کردن مینها همراه ما بیایند . آن شب ، شب خاصی بود وصفای دیگری داشت .. وما بی خبر از تقدیر سرنوشت ، بعد از چند ساغت به سنگرها ی خود بازگشتیم . صبح روز بعد به اتفاق چند نفر از برادران رزمنده سوار لاند کروز شدیم . همینکه خواستیم حرکت کنیم غلامشاه را دیدم که پشت ماشین ایستاده وبا عصبانیت به من نگاه می کند .حرفهایش هنوز در ذهنم هست که با صدای گرفته وناراحت می گفت . مگر قرار نبود که من هم با شما بیایم . با دیدن چهره ی معصوم و ناراحتش گفتم . برو واگر مسوول اردوگاه اجازه دادند ، بیا تا با هم برویم . غلامشاه رفت وبعد از چند دقیقه با لبی خندان وچهرهای شاداب برگشت وبا طعنه به من گفت .دیدی بالآخره آمدم .خلاصه اینکه به طرف شلمچه حرکت کردیم .وقتی به منطقه رسیدیم وارد سنگر شدیم وبعد از کمی استراحت به اتفاق قاید ودیکر بچه ها روانه میدان  شدیم میدان پوشیده از مینهای ضد نفر قمقمه ای و ضد نفرات 40 تکه ای بود، با نام خدا به مینها حمله برده وچند تا از آنها را ضربه فنی کردیم . در حین کار متوجه شدیم که چند ردیف مین وجود دارد  . که در شناسایی قبلی خبری از آنها نبود . بچه ها که این موضوع را متوجه شدند خواستند برای کمک وارد میدان شوند اما من گفتم که میدان خطرناک است وکمی دیکر صبر کنید. در این لحظه غلامشاه سر نیزه اش را برداشت وگفت . من آمدم . وبا گفتن جمله من ما موریت دارم وارد میدان شد همین طور که با هم مشغول کار بودیم دیدم روی زمین جلوی من وغلامشاه دو تا فرو رفتگی است . من ایستادم وبا این احتمال که آنجا هم مین وجود دارد او را از جلو رفتن منع کردم وگفتم با احتیاط درون گودی را نگاه کن .وخودم به آرامی با سر نیز ه ام خاک اطراف آن گودی را کنار زدم ودیدم یک مین ضد نفر درون آن قرار دارد .تا خواستم آن را خنثی کنم صدایی از بیرون میدان شنیدم وبلند شدم .دوستم را دیدم که در بیرون میدان آزادانه راه می رود .

باعصبانیت به او گفتم برو بیرون اینجا خیلی خطرناک است . این را گفتم و بر گشتم که بنشینم که در این لحظه حالت عجیبی برایم پیش آمد. صدای مهیب انفجار و دود و آتش بود ومعلق شدن در هوا ، اینها احساساتی بود که در یک لحظه برایم پیش آمد . من در وسط میدان مین بر روی سینه افتاده بودم . اما نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است . با حالتی گیج و مبهوت فکر کردم گلوله ی خمپاره 60 عراقیها در کنارمان اصابت کرده است . وقتی دود و غبار فرو نشست ، با خودم گفتم دیگر تمام شده و خواستم بلند شوم . اما هر چه تلاش می کردم بیهوده بود . یک لحظه متوجه دست راستم شدم 0که بر اثر انفجار سوخته بود و تمامی انگشتانم شکسته و پاره پاره شده بودند. هنوز در فکر انفجار خمپاره بودم و با این خیال سعی کردم لز سمت راست بلند شوم و به زور خودم را تکان دادم. ناگهان متوجه شدم ران پای راستم پاره پاره شده و بشدت خونریزی می کند. بعد با زحمت خودم را به سمتی دیگر غلطاندم و متوجه شدم پای چپم شدم که تا زانو متلاشی شده است. در این لحظه ی ناشناخته و عجیب احساس خوبی داشتم. سرم را به سجده بردم و اشهدم را خواندم. بچه های دیگر بیرون از میدان گریه می کردند. در آن لحظات غریب که خدا را بیش از پیش احساس می کردم. خاطرات جورواجور به ذهنم هجوم آورده بودند. رو به بچه ها کردم و با گفتن ناراحت نباشید، تخرب چی یعنی همین و هیچ اتفاقی نیفتاده ،آنها را به آرامش فراخواندم. اما در این لحظه صحنه ای را دیدم که بسیار دردناک بود و تا ابد در بایگانی خاطرات تلخ ذهنم به یادگار خواهد ماند.پیکر بی جان غلامشاه را دیدم که روی سینه افتاده است. چشمانم از عمق فاجعه گریان شد. دلم گرفت. اصلا احساس خوبی نداشتم. دیدن بهترین دوست و همدمم که با دست و پای قطع شده بر روی سینه افتاد بود حال و روزم را دگرگون کرده بود. بین امید و ناامیدی در مانده بودم و نمی دانستم که غلامشاه شهید شده یا نه. در این لحظه بجه های امداد گر و اطلاعات ناوتیپ، با اینکه ما در وسط میدان مین افتاده بودیم به طرفمان شتافتند. من از آنها خواستم تا اول به غلامشاه کمک کنند. اما آنها که ازعمق ماجرا باخبر بودند؛ گفتند او حالش خوب است و با هر زحمتی که بود اول مرا با برانکارد به بیرون از میدان مین منتقل کردند . تا اینکه کنار آمبولانس رسیدیم . پیرمردی ران پای قطع شده ام را محکم بست تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کند. در حالیکه که از سرنوشت غلامشاه بی خبر بودم به بیمارستان صحرایی علی بن ابی طالب رفتیم. من در آنجا عمل شدم و بعد به بیمارستان اهواز و در نهایت به بیمارستان قدسی قدسی اصفهان اعزام شدم. درتمام این مدت بیشترین فکر و دغدغه قلبی من وضعیت غلامشاه بود. و بی خبری از آن حادثه به علت سکوت بچه ها بیشتر آزارم می داد. در نهایت به برازجان برگشتم ؛ چند روزی خانه بودم که از طریق برادرم متوجه شهادت غلامشاه شدم. آه چه لحظه ای برمن گذشت تلخی اش را هنوز در عمق جانم احساس می کنم از دست دادن بهترین دوست آدم هر قلبی را از حرکت باز خواهد داشت . اما در اوج ناراحتی و حسرت شادی پنهانی دلم را پر کرده بود. و آن واژه ی شهادت بود که دوست عزیزم را لایق مهمانی خود کرده بود جانبازی کمترین سعادتی بود که نصیب این بنده ی حقیر شد. خوشا به حال آنها، بدا به حال ما.

 

 


::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:41 عصر
 

من شهرستان بودم که سید محمود  حسینی به من زنگ زد و گفت:من زخمی شده ام و حالا در بیمارستان یزد بستری  هستم ایشان مثل همیشه حرفش را مفید و خلاصه زد و من در لا به لای  سخنانش فهمیدم  که او در عملیات کربلای 8 و در منطقه ی عملیات شلمچه مجروح شده است . و بالاخره بعد از مدتی  از بیمارستان مرخص شد و وقتی که به برازجان آمد  بلا فاصله به عیادتش رفتم  آنجا بود که متوجه شدم  بر اثر اصابت ترکش ؛ چند تا ازدندان هایش خورد و وسط کاسه ی زانویش نیز سوراخ شده است .


چند روزی گذشت و حال سید بهتر شد . ولی بوی بهشتی جبهه دو باره او را به سوی خود کشید   وسید مشتاقانه تر از قبل بسترخانه را به قصد  خاک جبهه  ترک کرد . مدتی بعد زنگ تلفن به صدا در آمد . ((من در بیمارستان هستم )) با شنیدن صدای خنده اش او را شنا ختم و پر سیدم سید مگر باز زخمی شده ای؟او هم گفت:آری إ و قتی دلیل خنده اش را جویا شدم  گفت : آخر آن ترکشها دو باره برگشته و  راست راست  آمده  و همان جای  قبلی را نیش زده اند  . این گفته ؛ ضمن این که  ما را به خنده واداشت  نطفه ی یک معما را نیز در ذهن ما بارور کرد  .در نهایت ،  سید از بیمارستان مرخص شد و دو باره بوی خوش آشنایی آسمان رفاقتمان را معطر کرد اما این بار خنده های  حکیمانه ی سید خبر از مطالب جالبی داشت . بعد از خوش و بش و احوالپرسی ، سید رو به من کرد و گفت : فلانی ، راز اصابت ترکش ها را کشف کردم.  من در حالیکه  کنجکاوانه سکوت کرده بودم حرفهای سید را  می شنیدم  که می گفت : بار اول که زخمی شدم ، آرزوی شهادت کرده بودم . اما در دلم خیلی مشتاق نبودم واحتمالا همین امر اشتیاق ترکش را کم  کرده بود .و فقط زخمی شدم . بار دوم هم همینطور مشتاقانه آرزو نکردم و   باز  ترکش از همان سمت سراغم  آمد . و سید درادامه  بعد از  تفکر بسیار  درباره ی ان دو  حادثه ی یکسان با بیانی مصمم ادامه داد اگر این بار در خط مقدم آرزوی  شهادی کنم بلا فاصله شهید می شوم .  سید این مطلب را از سخن شهید عبد الله بیژنی که گفته بود :(هر کس در خط  مقدم آرزوی شهادت کند ،  بلافاصله  شهید می  شود ) نتیجه گر فته بود.


آنروز تمام شد و مدتی از آن ماجرا نگذشته بود که سید به آرزوی خود رسید و جواب اشتیاق راستین خود را گرفت  و با زیباترین سرانجام در عملیات والفجر  10 به فیض شهادت نایل  آمد.


::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:39 عصر
 

من وغلامشاه قاید در سال اول دبیرستان هم کلاسی بودم .یکی از روزها به او گفتم می آ یی به جبهه برویم .اوهم نگاهی به من کرد وبه شوخی گفت : مگه از جونم سیر شدم .من هم بدون اینکه چیزی بگویم بعد از تعطیلی مدرسه به منزل رفتم .چند ساعت بعد درب منزل به صدا در آمد در را که باز کردم با تعجب او را دیدم گفتم خیر باشد بفرما یید داخل ، ولی اودر جواب گفت : هر چه زود تر مدارکت را آماده کن تا برویم وتا دور نشده است برای اعزام به جبهه ثبت نام کنیم . من از آنهمه شورواشتیاق تعجب کردم وگفتم همین آلان عکس وپوشه ورضایتنامه و... از کجا بیاورم .در عوض قاید با چهره ای مصمم گفت برو وآماده شو ،

بنده هم با هزار زحمت مدارک را آماده کردم . وبا پیشنهاد غلامشاه در کوچه نشستم ووصیتنامه ام را نیز نوشتم . بعد به ستاد اعزام به جبهه رفتیم . با لاخره با التماس و رفت وآمد های زیاد که خود حکایتها دارد موفق به ثبت نام شدیم . دوره یکماهه آموزشی را در پادگانهای آموزشی بوشهر و کازرون با تلاش پشت سر گذاردیم و برای رفتن به جبهه روز شماری می کردیم . بعد از مدت کوتاهی من و غلامشاه ،به همراه دیگر بسیجیان داوطلب ، جلوی بسیج مرکزی جمع شدیم ودر حالیکه یک دنیا شور و شعف تما م وجودمان را پر کرده بود ودر پوست خود نمی گنجیدیم ،ناگهان آنچه نباید می شد ،شد بیچاره غلامشاه وقتی پدرش را دید خدا می داند چه حالی شد دوست من با بد شانسی تمام روانه خانه شد . نگرانی وتنهایی قلبم را تند تند به تپش انداخت .در نهایت سوار اتوبوس شدیم واز شهربرازجان به طرف بو شهر حرکت کردیم . آنجا که رسیدیم برای سازما ندهی نهایی به جایگاه نماز جمعه شهر رفتیم . در گوشه ای غافل از همه جا فکر قاید وجنگ و... مثل گلوله از ذهنم می گذشت که یکدفعه یک نفر با لباس ژاندارمری سابق در حالیکه با عصبانیت به این طرف وآنطرف نگاه می کرد به سرعت از کنارم گذشت .تا فهمیدم پدرم هست پا به فرار گذاشتم و در گو شه  ای پنهان شدم همین طور که سرم زیر بود ودر دلم طوفانی از ترس واضطراب جولان می داد وبه چه کنم چه کنم افتاده بودم. ناگهان یک نفر دستم را محکم گرفت .و از زمین بلند کرد . در این هنگام چون آهویی در چنگال شیر تمام امیدم برای رفتن به جبهه نا امید شد . به هر حال به حکم قضا وقدر الهی من هم به سرنوشت غلامشاه دچار شدم و به همراه پدرم به خانه بر گشتم .

این حادثه تنم را آزرده بود و وقتی صحنه های نبرد هم وطنان را در صفحه ی تلویزین تماشا   می کردم. آشوب دلم بیشتر می شد. با قضا و قدری دیگر به اتفاق دوست عزیزم سید ابوالحسن ریاضی به جبهه غرب کشور اعزام شدیم.

(ایشان در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید.) خاطرات اعزام بعدی با غلامشاه قاید و حضور در عملیات والفجر8 مطلبی است که در ادامه خواهد آمد.

در ا دامه می خواهم ذره ای از آنهمه اخلاص و صداقت برادر شهید غلامشاه قاید را در قالب خاطره ای دیگر بیان کنم. من و دوست شهیدم غلامشاه قاید در زمان عملیات والفجر8(1364) در اردوگاهی اطراف اهواز جزء نیروهای لشکر19 فجر بودیم. یک روز ایشان نزد من آمد و گفت که خوابی دیده ام و می خواهم برایم تعبیرش کنی. گفتم انشاءالله خیر است. غلامشاه با شور و هیجان بسیاری گفت : در خواب دیده ام که دوستان همسنگرم، ابراهیم قهرمانی و چند نفر دیگر همگی در صفی ایستاده اند و یکی یکی سوار اتوبوس می شوند و درون اتوبوس هم مانند باغی بسیار زیبا و دیدنی خودنمایی می کرد. آنها یک به یک با شادی و شعف فراوان وارد آن باغ  بهشتی می شدند. من هم رفتم برای اینکه از آنها جا نمانم پشت سرشان ایستادم. آخرین نفر رو به من کرد و گفت : به شما اجازه ی ورود نمی دهند؛ نوبت تو دفعه ی  بعد است. من هم با ناراحتی زیاد از آنها جدا شدم. حالا فکر می کنی مفهوم این خواب چیست؟ تعبیر من این بود که احتمالا دوستان همسنگرت در همین عملیات شهید می شوند وشما هم در عملیات دیگری  به آنها خواهید پیوست . غلامشاه نگاهی به من کرد وبا تردید پرسید مطمئنی ! یعنی من لیاقت شهادت با آنها را ندارم ومن گفتم که اتفاقا چون لیاقت داری نوبت بعدی به تو رسیده است. آن روز گذشت وما آماده می شدیم  که به منطقه عملیاتی والفجر 8 برویم. البته من در گردان امام حسین (ع) وایشان در گردانی دیگر بودند وهمین مسئله باعث جدایی ما در منطقه عملیاتی شد

بعد از چند روز که یکدیگر را دیدیم ایشان به من گفت که راستی فهمیدی خوابم تعبیر شد از او خواستم تا جریان را برایم بطور کامل تعریف کند و او با حالتی بین هیجان وحسرت گفت وقتی وارد منطقه عملیاتی  وجاده ی فاو- ام القصر شدیم از شدت گلوله باران عراقیها همراه ابراهیم ودوستان دیگرم به سنگر رفتیم .همه جا در زیر آتش سنگین عراقیها پر از دود و آتش بود بعد از چند دقیقه به بهانه هواخوری  از سنگر بیرون آمدم چند قدمی از آنجا فاصله نگرفته بودم که گلوله خمپاره ای در نز دیکی من اصابت کرد از زمین بلند شدم و وقتی دود و آتش وگردوغبار فرو نشست سنگرمان را دیدم که دیگر نشانی از سنگر نداشت وبصورت تلی از خاک در آمده بود . متاسفانه گلوله خمپاره به سنگر مان خورده بود ومن گیج و مبهوت با تعدادی از رز مندگان برای کمک به بچه ها به طرف سنگر دویدیم اما روح ایشان به آسمان پرواز کرده بود . تا زود تر از ما به وادی سعادت پای بگذارند .و همان اتفاقی افتاد که در خواب دیده بودم وطبق تعبیر تو همه آنها به جز من به آرزوی خود رسیده بودند وقتی حرف غلامشاه به اینجا رسید با تمام  وجودم احساس کردم که در قلب او چه می گذرد . او در دلش می گفت ای کاش من هم سوار اتوبوس شهادت میشدم وبه آن روحهای پاکباز ورها گشته به آسمان سربلندی کوچ می کردم


::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:39 عصر
   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 1
بازدید کل : 78155
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
سرزمین نینوا

.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
سرزمین نینوا
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت
سلام خوش آمدید ما هر روز سعی بر این داریم که در این وبلاگ مطالب جدیدی بزاریم پس با نظرات خودتان به ما کمک کنید به آرشیو موضوعی برای پیدا کردن مطالب خود بروید

->>

Bahar-20

< language=Java>

کد پرواز پرندگان