متاسفانه ما مردم را فقط به قیافه و رفتار معمول روزانه می شناسیم و از آنها به عنوان آدمهای خوب و بد تعبیر می کنیم .فلانی آدم خوبی است چون اینطوری راه می رود یا لباسهای سنگینی می پوشد و یا فلانی ..... بله این ذهنیات را من نیز داشتم . این جوان را مرتب تو خیابون می دیدم سوار موتور و خیابان شریعتی را مرتب می رفت و بر می گشت هر وقت اورا می دیدم خیلی ذهنیت خوبی ازش نداشتم .همیشه با خودم می گفتم ای کاش ایشان بجای موتور سواری به جبهه می رفت و ....تا اینکه اتفاق جالبی باعث شد که ما دوست صمیمی شویم ... اون شب تازه از درگیری های عملیات والفجر 8 (جاده فاو ام القصر)برمی گشتیم وارد مدرسه ای در شهر فاو شدیم با اینکه هوا تاریک بود . از دور چهره ای را دیدم که کلاه آهنی سرش و کلاشی در دستش خوب که نگاه کردم دیدم که اوهم من را نگاه می کند خوب که به چهره ی هم نگاه کردیم با سرعت هر چه تمام تر به طرف هم دویدیم طوری همدیگر را در بغل گرفتیم که انگار سالیان سال باهم دوست بوده و همدیگر را ندیده بودیم. همدیگر را در آغوش گرفتیم البته این را هم بگویم که وقتی به هم رسیدیم کلاه آهنی هر دو تای ما محکم به پیشانی مان اثابت کرد گر چه کمی سرمان درد گرفت اما به شیرینی این دیدار می ارزید.بله این اولین دیدار رسمی و جالب ما بود .اما صحنه جالب تر اینکه این دوست عزیز من خواب دید که 45 روز دیگه در شلمچه شهید می شود و همین اتفافق افتاد و دقیقا 45 روز بعد از این خواب . خوابش تعبیر شد و به دیدار حق شتافت .شهید نادر راوند را می گویم برادری با چهره ی معصوم و دوست داشتنی کم حرف و پر عمل و مخلص یادش گرامی باد