سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین نینوا
بر دانشجوست که نفسش را به جستجوی دانش عادت دهد و از فرا گرفتن آن ملول نگردد و آنچه را فرا گرفته بسیار نشمارد . [امام علی علیه السلام]
 

شلمچه قطعه ای از بهشت


seieda.blogfaseieda.blogfa
 

 

من شهرستان بودم که سید محمود  حسینی به من زنگ زد و گفت:من زخمی شده ام و حالا در بیمارستان یزد بستری  هستم ایشان مثل همیشه حرفش را مفید و خلاصه زد و من در لا به لای  سخنانش فهمیدم  که او در عملیات کربلای 8 و در منطقه ی عملیات شلمچه مجروح شده است . و بالاخره بعد از مدتی  از بیمارستان مرخص شد و وقتی که به برازجان آمد  بلا فاصله به عیادتش رفتم  آنجا بود که متوجه شدم  بر اثر اصابت ترکش ؛ چند تا ازدندان هایش خورد و وسط کاسه ی زانویش نیز سوراخ شده است .

چند روزی گذشت و حال سید بهتر شد . ولی بوی بهشتی جبهه دو باره او را به سوی خود کشید   وسید مشتاقانه تر از قبل بسترخانه را به قصد  خاک جبهه  ترک کرد . مدتی بعد زنگ تلفن به صدا در آمد . ((من در بیمارستان هستم )) با شنیدن صدای خنده اش او را شنا ختم و پر سیدم سید مگر باز زخمی شده ای؟او هم گفت:آری إ و قتی دلیل خنده اش را جویا شدم  گفت : آخر آن ترکشها دو باره برگشته و  راست راست  آمده  و همان جای  قبلی را نیش زده اند  . این گفته ؛ ضمن این که  ما را به خنده واداشت  نطفه ی یک معما را نیز در ذهن ما بارور کرد  .در نهایت ،  سید از بیمارستان مرخص شد و دو باره بوی خوش آشنایی آسمان رفاقتمان را معطر کرد اما این بار خنده های  حکیمانه ی سید خبر از مطالب جالبی داشت . بعد از خوش و بش و احوالپرسی ، سید رو به من کرد و گفت : فلانی ، راز اصابت ترکش ها را کشف کردم.  من در حالیکه  کنجکاوانه سکوت کرده بودم حرفهای سید را  می شنیدم  که می گفت : بار اول که زخمی شدم ، آرزوی شهادت کرده بودم . اما در دلم خیلی مشتاق نبودم واحتمالا همین امر اشتیاق ترکش را کم  کرده بود .و فقط زخمی شدم . بار دوم هم همینطور مشتاقانه آرزو نکردم و   باز  ترکش از همان سمت سراغم  آمد . و سید درادامه  بعد از  تفکر بسیار  درباره ی ان دو  حادثه ی یکسان با بیانی مصمم ادامه داد اگر این بار در خط مقدم آرزوی  شهادی کنم بلا فاصله شهید می شوم .  سید این مطلب را از سخن شهید عبد الله بیژنی که گفته بود :(هر کس در خط  مقدم آرزوی شهادت کند ،  بلافاصله  شهید می  شود ) نتیجه گر فته بود.

آنروز تمام شد و مدتی از آن ماجرا نگذشته بود که سید به آرزوی خود رسید و جواب اشتیاق راستین خود را گرفت  و با زیباترین سرانجام در عملیات والفجر  10 به فیض شهادت نایل  آمد.

 

 

 


::: پنج شنبه 86/9/15::: ساعت 6:40 عصر
 

 

 

بالآخره از جریان خواب دیدن غلامشاه 3 سال گذشت . بطور دقیق یک ماه قبل از پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت بود . در آن زمان غلامشاه ، دانشجوی ترم اول رشته مدیریت دانشگاه شیراز بود . هنوز ترم اول دانشگاه به اتمام نرسیده بود که نزد ما آمد . من هم در گردان تخریب ناوتیپ امیر المو منین بودم . ایشان چند روزی مهمان ما بود که بنده به همراه چند نفر دیگر از طرف فرمانده گردان ( شهید احمد اسدی ) ماموریت یافتیم تا صبح روز بعد مینهای میدان شلمچه را خنثی کنیم . غروب بود. همه وضو گرفتیم ودر سنگر گروهی منطقه ی مارد آبادان مقر گردان تخریب

نماز جماعت خواندیم . بعد از نماز ، رزمنده هایی که از ما موریت فردای ما با خبر شده بودند . با خواهش والتماس ، بنده ومسوولین اردوگاه رابه سنگرشان دعوت می کردند . و ضمن پذیرایی تلاش می کردند ا دل ما را بدست بیا ورند تا فردا صبح برای خنثی کردن مینها همراه ما بیایند . آن شب ، شب خاصی بود وصفای دیگری داشت .. وما بی خبر از تقدیر سرنوشت ، بعد از چند ساغت به سنگرها ی خود بازگشتیم . صبح روز بعد به اتفاق چند نفر از برادران رزمنده سوار لاند کروز شدیم . همینکه خواستیم حرکت کنیم غلامشاه را دیدم که پشت ماشین ایستاده وبا عصبانیت به من نگاه می کند .حرفهایش هنوز در ذهنم هست که با صدای گرفته وناراحت می گفت . مگر قرار نبود که من هم با شما بیایم . با دیدن چهره ی معصوم و ناراحتش گفتم . برو واگر مسوول اردوگاه اجازه دادند ، بیا تا با هم برویم . غلامشاه رفت وبعد از چند دقیقه با لبی خندان وچهرهای شاداب برگشت وبا طعنه به من گفت .دیدی بالآخره آمدم .خلاصه اینکه به طرف شلمچه حرکت کردیم .وقتی به منطقه رسیدیم وارد سنگر شدیم وبعد از کمی استراحت به اتفاق قاید ودیکر بچه ها روانه میدان  شدیم میدان پوشیده از مینهای ضد نفر قمقمه ای و ضد نفرات 40 تکه ای بود، با نام خدا به مینها حمله برده وچند تا از آنها را ضربه فنی کردیم . در حین کار متوجه شدیم که چند ردیف مین وجود دارد  . که در شناسایی قبلی خبری از آنها نبود . بچه ها که این موضوع را متوجه شدند خواستند برای کمک وارد میدان شوند اما من گفتم که میدان خطرناک است وکمی دیکر صبر کنید. در این لحظه غلامشاه سر نیزه اش را برداشت وگفت . من آمدم . وبا گفتن جمله من ما موریت دارم وارد میدان شد همین طور که با هم مشغول کار بودیم دیدم روی زمین جلوی من وغلامشاه دو تا فرو رفتگی است . من ایستادم وبا این احتمال که آنجا هم مین وجود دارد او را از جلو رفتن منع کردم وگفتم با احتیاط درون گودی را نگاه کن .وخودم به آرامی با سر نیز ه ام خاک اطراف آن گودی را کنار زدم ودیدم یک مین ضد نفر درون آن قرار دارد .تا خواستم آن را خنثی کنم صدایی از بیرون میدان شنیدم وبلند شدم .دوستم را دیدم که در بیرون میدان آزادانه راه می رود .


::: پنج شنبه 86/9/15::: ساعت 6:38 عصر
 

                                      

 

من وغلامشاه قاید در سال اول دبیرستان هم کلاسی بودم .یکی از روزها به او گفتم می آ یی به جبهه برویم .اوهم نگاهی به من کرد وبه شوخی گفت : مگه از جونم سیر شدم .من هم بدون اینکه چیزی بگویم بعد از تعطیلی مدرسه به منزل رفتم .چند ساعت بعد درب منزل به صدا در آمد در را که باز کردم با تعجب او را دیدم گفتم خیر باشد بفرما یید داخل ، ولی اودر جواب گفت : هر چه زود تر مدارکت را آماده کن تا برویم وتا دور نشده است برای اعزام به جبهه ثبت نام کنیم . من از آنهمه شورواشتیاق تعجب کردم وگفتم همین آلان عکس وپوشه ورضایتنامه و... از کجا بیاورم .در عوض قاید با چهره ای مصمم گفت برو وآماده شو ،

بنده هم با هزار زحمت مدارک را آماده کردم . وبا پیشنهاد غلامشاه در کوچه نشستم ووصیتنامه ام را نیز نوشتم . بعد به ستاد اعزام به جبهه رفتیم . با لاخره با التماس و رفت وآمد های زیاد که خود حکایتها دارد موفق به ثبت نام شدیم . دوره یکماهه آموزشی را در پادگانهای آموزشی بوشهر و کازرون با تلاش پشت سر گذاردیم و برای رفتن به جبهه روز شماری می کردیم . بعد از مدت کوتاهی من و غلامشاه ،به همراه دیگر بسیجیان داوطلب ، جلوی بسیج مرکزی جمع شدیم ودر حالیکه یک دنیا شور و شعف تما م وجودمان را پر کرده بود ودر پوست خود نمی گنجیدیم ،ناگهان آنچه نباید می شد ،شد بیچاره غلامشاه وقتی پدرش را دید خدا می داند چه حالی شد دوست من با بد شانسی تمام روانه خانه شد . نگرانی وتنهایی قلبم را تند تند به تپش انداخت .در نهایت سوار اتوبوس شدیم واز شهربرازجان به طرف بو شهر حرکت کردیم . آنجا که رسیدیم برای سازما ندهی نهایی به جایگاه نماز جمعه شهر رفتیم . در گوشه ای غافل از همه جا فکر قاید وجنگ و... مثل گلوله از ذهنم می گذشت که یکدفعه یک نفر با لباس ژاندارمری سابق در حالیکه با عصبانیت به این طرف وآنطرف نگاه می کرد به سرعت از کنارم گذشت .تا فهمیدم پدرم هست پا به فرار گذاشتم و در گو شه  ای پنهان شدم همین طور که سرم زیر بود ودر دلم طوفانی از ترس واضطراب جولان می داد وبه چه کنم چه کنم افتاده بودم. ناگهان یک نفر دستم را محکم گرفت .و از زمین بلند کرد . در این هنگام چون آهویی در چنگال شیر تمام امیدم برای رفتن به جبهه نا امید شد . به هر حال به حکم قضا وقدر الهی من هم به سرنوشت غلامشاه دچار شدم و به همراه پدرم به خانه بر گشتم .

این حادثه تنم را آزرده بود و وقتی صحنه های نبرد هم وطنان را در صفحه ی تلویزین تماشا   می کردم. آشوب دلم بیشتر می شد. با قضا و قدری دیگر به اتفاق دوست عزیزم سید ابوالحسن ریاضی به جبهه غرب کشور اعزام شدیم.

(ایشان در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید.) خاطرات اعزام بعدی با غلامشاه قاید و حضور در عملیات والفجر8 مطلبی است که در ادامه خواهد آمد.

 

 

 

در ا دامه می خواهم ذره ای از آنهمه اخلاص و صداقت برادر شهید غلامشاه قاید را در قالب خاطره ای دیگر بیان کنم. من و دوست شهیدم غلامشاه قاید در زمان عملیات والفجر8(1364) در اردوگاهی اطراف اهواز جزء نیروهای لشکر19 فجر بودیم. یک روز ایشان نزد من آمد و گفت که خوابی دیده ام و می خواهم برایم تعبیرش کنی. گفتم انشاءالله خیر است. غلامشاه با شور و هیجان بسیاری گفت : در خواب دیده ام که دوستان همسنگرم، ابراهیم قهرمانی و چند نفر دیگر همگی در صفی ایستاده اند و یکی یکی سوار اتوبوس می شوند و درون اتوبوس هم مانند باغی بسیار زیبا و دیدنی خودنمایی می کرد. آنها یک به یک با شادی و شعف فراوان وارد آن باغ  بهشتی می شدند. من هم رفتم برای اینکه از آنها جا نمانم پشت سرشان ایستادم. آخرین نفر رو به من کرد و گفت : به شما اجازه ی ورود نمی دهند؛ نوبت تو دفعه ی  بعد است. من هم با ناراحتی زیاد از آنها جدا شدم. حالا فکر می کنی مفهوم این خواب چیست؟ تعبیر من این بود که احتمالا دوستان همسنگرت در همین عملیات شهید می شوند وشما هم در عملیات دیگری  به آنها خواهید پیوست . غلامشاه نگاهی به من کرد وبا تردید پرسید مطمئنی ! یعنی من لیاقت شهادت با آنها را ندارم ومن گفتم که اتفاقا چون لیاقت داری نوبت بعدی به تو رسیده است. آن روز گذشت وما آماده می شدیم  که به منطقه عملیاتی والفجر 8 برویم. البته من در گردان امام حسین (ع) وایشان در گردانی دیگر بودند وهمین مسئله باعث جدایی ما در منطقه عملیاتی شد

بعد از چند روز که یکدیگر را دیدیم ایشان به من گفت که راستی فهمیدی خوابم تعبیر شد از او خواستم تا جریان را برایم بطور کامل تعریف کند و او با حالتی بین هیجان وحسرت گفت وقتی وارد منطقه عملیاتی  وجاده ی فاو- ام القصر شدیم از شدت گلوله باران عراقیها همراه ابراهیم ودوستان دیگرم به سنگر رفتیم .همه جا در زیر آتش سنگین عراقیها پر از دود و آتش بود بعد از چند دقیقه به بهانه هواخوری  از سنگر بیرون آمدم چند قدمی از آنجا فاصله نگرفته بودم که گلوله خمپاره ای در نز دیکی من اصابت کرد از زمین بلند شدم و وقتی دود و آتش وگردوغبار فرو نشست سنگرمان را دیدم که دیگر نشانی از سنگر نداشت وبصورت تلی از خاک در آمده بود . متاسفانه گلوله خمپاره به سنگر مان خورده بود ومن گیج و مبهوت با تعدادی از رز مندگان برای کمک به بچه ها به طرف سنگر دویدیم اما روح ایشان به آسمان پرواز کرده بود . تا زود تر از ما به وادی سعادت پای بگذارند .و همان اتفاقی افتاد که در خواب دیده بودم وطبق تعبیر تو همه آنها به جز من به آرزوی خود رسیده بودند وقتی حرف غلامشاه به اینجا رسید با تمام  وجودم احساس کردم که در قلب او چه می گذرد . او در دلش می گفت ای کاش من هم سوار اتوبوس شهادت میشدم وبه آن روحهای پاکباز ورها گشته به آسمان سربلندی کوچ می کردم .

 


::: پنج شنبه 86/9/15::: ساعت 6:38 عصر
 

 

محمود تازه ازدواج کرده بود.اما تعلقات دنیوی نتوانست روح او را اسیرکند. ایشان اهل روستای قلایی بود یک روز عصر منزل ما آمد و به من و خانواده ام گفت این اخرین باریست که شما را میبینم . به دلم برات شده اینبار شهید می شوم ‍‍. ما هم به شوخی می گفتیم اینبار هم مثل دفعات قبل مرگ را ضربه فنی میکنی آخه در عملیات ولفجر 8 محمود را کفن کرده و در سرد خانه هم قرار داده بودند  اما چند لحظه بعد کسانی که شهدا را به پشت جبهه انتقال می دادند متوجه شدند که پلاستیک کفن یکی از اجساد بخار کرده  پلاستیک را که باز میکنند میبینند که محمود دارد نفس می کشد و او را بلافاصله به بیمارستان انتقال می دادند و الحمدلله بعد از مدتی حالش خوب می شود . محمود موقع خداحافظی مطلب دیگر ی نیز گفت .

گفت : یادتان نرود در تشییع جنازه ی من شرکت کنید ، به من هم گفت یادت باشد وقتی من را به روستا می برند دنبالم بیایی و وقتی من را در قبر می گذارند حتما بالای سرمن باشی. این را گفت و خداحافظی کرد و رفت . بله واقعا این اخرین باری بود که او را دیدم یک روز که از مدرسه به خانه آمدم متوجه شدم که محمود از منطقه عملیاتی برایم نامه نوشته و فرستاده. نامه را با عطش فراوان باز کردم و شروع به خواندن کردم بعد از سلام و سلامتی و دعاد برای امام (ره) ، ­­­­­نوشته بود جایتان خالی در جزیره مجنون هستم و درون سنگر و حالا که نامه را برایت می نویسم، آتش بسیاری سنگینی است . عراقی ها تمام منطقه را با توپ و تانک دارند میکوبند. تمام مطالب نامه را خواندم احساس خیلی خوبی بهم دست داد خوشحال بودم که محمود برایم نامه نوشته پس از خواندن نامه چون موقع نماز مغرب و عشا بود به سمت جایگاه نماز جمعه برازجان حرکت کردم. موقع نماز شد نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم پس از نماز صدایی از بلندگو پخش شد که دلم را لرزاند و من را سرجایم میخکوب کرد. بله انگار آسمان روی سرم فرود آمد. اعلام شد فردا صبح پیکر مطهر شهید محمود رنجبرپور و شهید سروری (یکی دیگر از برادران رزمنده که آن روز شهادتش اعلام شد) را از مقابل بیمارستان تشییع می شوند. خلاصه بگویم که همان چیزی که محمود گفته بود اتفاق افتاد .گفته بود که این بار شهید می شود و آخرین ملاقات ماست فردای آن روز  پیکر این دو شهید برروی دستان مردم شهیدپرور برازجان تشییع شدند. پیکر پاک شهید سروری را به قطعه ی شهداء برازجان و شهید رنجبرپور را با آمبولانس به روستای قلایی انتقال دادند . من هم بنا به سفارش خود محمود با موتورسیکلت به اتفاق یکی دیگر از دوستانم به دنبال آمبولانس حرکت کردیم تا به قطعه ی شهداء قلایی رسیدیم و موقع دفن شهید بالای سرش رفتم . پیکر بدون سرمبارکش را درون کفن دیدم و بسیار گریستم و افسوس برای من که چه دوستان خوبی را در این دنیا از دست دادم. امیدوارم این خاطره توانسته باشد گوشه ای از پاکی و اخلاص این شهید عزیز را بیان کرده باشد . یادش گرامی و راهش پر رهرو


::: پنج شنبه 86/9/15::: ساعت 6:37 عصر
 

نمایش تصویر در وضیعت عادی

سال 1364 بود بنده و سید ابوالحسن ریاضی با راهنمایی شهید غلامرضا جوان، به اطلاعات عملیات لشکر33 المهدی پیوستیم. طی آموزش های لازم، در حدود شش ماهی که آنجا بودیم اتفاقات جالبی رخ داد.

 این خاطره مربوط به یکی از آن رویدادهاست که در منطقه عملیاتی هورالهویزه به وقوع پیوست. پنج ماهی گذشته بود که من و سید ابوالحسن به مدت 15 روز مرخصی گرفتیم و به شهرمان برازجان برگشتیم یک هفته را در کنار خانواده ماندیم و دوباره به منطقه رفتیم تا برای ادامه تحصیل تصویه حساب بگیریم وقتی به منطقه رسیدیم فرمانده واحد اطلاعات که از قصد ما باخبر شده بود رو به من کرد و گفت: حالا که برای آخرین بار اینجا هستید به بالای دکل دیده بانی برو و تا ظهر همان جا بمان و بعد از اینکه اطلاعات لازم را به ما تحویل دادی مرخصی که به شهرستان خود بازگردید. من هم بلافاصله و بدون سید با یک قایقران به سمت دکل دیده بانی حرکت کردم دکل 30 دقیقه با مقر فاصله داشت بعد از عبور از آبراههای پر پیچ و خم بین نیزارها به دکل رسیدیم.

دکل دیده بانی با سه طبقه و 20 متر ارتفاع در وسط نیزار و در دید مستقیم دشمن قرار داشت. که در هر طبقــه 5 نفر از دیـده بان های تیپ ها و لشکرها مستقر بودند، بنده در طبقه دوم دکل مستقر شدم و در کنار من 4 نفر دیگر از گردان توپخـانه و سایر گردان ها حضور داشتند. بعد از سلام و احوالپرسی شروع به کار کردم و مطالبی را درباره استقرار نیروها، ادوات زرهی و رفت و آمدهای عراقی ها یادداشت می کردم.

 آنچه که برایم خیلی غیرعادی بود این بود که علاوه بر سکوت منطقه، هیچ گلوله ایی شلیک نمی شد جابجایی نیروهای عراقی نسبت به روزهای قبل سیار محدود شده بود.

سکوتی سنگین فضای منطقه را پر کرده بود و تنها حرکت قابل لمس رفت و آمد بادهای جستجوگری بود که گاهگاهی چهره متبسّم و جدی بچه ها را نوازش می کرد در این لحظه ها با توجه به دغدغه ای که داشتم به سایر بچه ها گفتم که بیایید و شما هم با دوربین نگاه کنید آنها هم با دقت نظر تمام وضعیت منطقه را مشکوک دیدند و با من هم رای شدند.

همین طور که با دوربین به موضع عراقی ها نگاه می کردم متوجه استقرار یک قبضه توپ 106 شدم که بعد از نشانه روی ناگهان شلیــک کرد و به طــور مرتب به یک دکـل خالی دیده بانی که در سمت راست ما قــرار داشت تیــرانـدازی می نمود.

 با دیدن این وضعیت از دیده بان توپخانه خواستیم تا در صورت امکان گرا و مکان قبضه 106 را به توپخانه اعلام کند آنها هم گرای لازم را به توپخانه دادند و خودم با دوربین همه چیز را زیر نظر داشتم و می دیدم وقتی که گلوله های خودی در اطراف توپ 106 منفجر می شدند عراقی ها با ترس و سردرگمی فرار کرده به سنگرها می روند و دوباره برمی گردند و به شلیک خود ادامه می دهند.

 دکل ما از سرو صدای بچه ها پر شده بود آنها می گفتند: زود باشید بزنیدش تا سراغ ما نیامده بزنیدش. در لابلای سرو صدای بچه ها گلوله 106 عراقی ها به دکل سمت راست ما اصابت کرد و آن رامنهدم نمود.

 در ادامه می دیدم که علاوه بر توپ 106، تانک ها و سایر ادوات زرهی نیز در آنجا مستقر شده اند و دارند به سمت ما نشانه روی می کنند اولین گلوله که شلیک شد با سرعت هر چه تمام تر از بین میله های دکل دید بانی ما عبور کرد. فضای دکل را اضطراب فرا گرفت وضعیت بسیار بحرانی شده بود علاوه بر انفجار گلوله های توپ زمانی در بالای سر ما گلوله های خمپاره و توپخانه نیز در پایین دکل اصابت می کرد گلوله ها از کنار ما عبور می کرد و هیچ راه فراری نبود چرا که در زیر پای ما آب و نیزار بود .حجم آتش عراقی ها آنچنان بود که در دلمان فقط خدا را می خواندیم و چاره ای جز ماندن نداشتیم. در این هنگامه های مددخواهی یکی از پایه های دکل مورد اصابت قرار گرفت و مرتب به این سمت و آن سمت می رفت و به شدت تکان         می خورد. انفجارهای پی در پی امانمان را بریده بود و جالب اینکه هرچه توپخانه ما آتـش می کرد عراقی ها چند برابرش را بر سر ما می ریختند.

 در این لحظه های عجیب، مناجات های روح بخش بچه ها صحنه زیبایی را خلق کـــرده بود انفجــارهای اطراف ما دکل را می لرزاند ولی قلب بچه ها با یاد خدا آرام و مطمئن به تپیدن ادامــه می داد. بچه ها در دعـــای خود استغفــار می کردند و ضمن دعا برای امام و سرافرازی ملت ایران، اوج احساسشان این بود که زنده نخواهند ماند و از ته دل شهادت را آرزو می کردند.

 زمان می گذشت و بچه ها  همچنان مشغول مناجات بودند که قسمت بالای دکل به وسیله گلوله توپ زمانی دشمن مورد هدف قرار گرفت عده ای از بچه ها شهید و زخمی شدند. نمی دانستیم زخمی ها را کجا ببریم در همین فکرها بودیم که انفجاری دیگر پایین دکل را لرزاند صدای الله اکبر و شهادتین بچه هایی که به شدت زخمی شده بودند حال و هوای غریبی را به و جود آورده بود. بچـه هایی که زنده مانده بودند، زخمی ها را با چفیه به کمر می بستند و در میان آتش مداوم دشمن از دکل پاییــن می رفتند. به لطف خدا قایقی که از کنـــار ما می گذشت ایستاد و زخمی ها و سایر بچه ها را سوار کرد و همگی از معرکه خارج شدند. حالا من بودم و تنهایی و دکلی در حال انهدام که نزدیک بود هر لحظه نقش بر زمین شود در نهایت با آنکه مختصری زخمی شده بودم به آرامی از دکل پایین آمدم و مدتی را در زیر آتش سنگین عراقی ها به انتظار نشستم تا اینکه قایق دیگری آمد و بنده نیز به سلامت به مقرمان بازگشتم.

 بعد از این خاطره که در آخرین روز حضور من در واحد اطلاعات عملیات اتفاق افتاد به همراه سید به برازجان برگشتیم سه ماه بعد از اتمام درس و امتحان توفیق دیگری نصیبمان شد تا دوباره به سرزمین عزت و مردانگی بازگردیم.      


::: پنج شنبه 86/9/15::: ساعت 6:36 عصر
 

 

 

من پس از آموزشهای نظامی در سال 1363 به اتفاق سید ابوالحسن ریاضی ، حسن نیکنام و سید محمود حسینی به پادگان شهید دستغیب شیراز رفتیم و از آنجا وارد شهر مهاباد شدیم. البته در آن زمان شهر مهاباد به جهت حضور منافقین و کردهای ضد انقلاب دمکرات هاو...  بسیار آشفته بود و هر از چند گاهی در گیریها ی شدیدی بین کردهای مخالف نظام و نیروهای انقلابی در ارتفاعات کردستان رخ می داد . خاطره من بیانگر یکی از عملیاتهای بیرون شهر مهاباد است . همه رزمندگان با حال و هوای خاصی جهت انجام عملیات آماده شده بودیم و صدای گوش نواز و روحیه بخش آهنگران از بلندگو بخش می شد با شنیدن(ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش)احساس بزرگی در دلمان جان می گرفت و

سراپای  و جودمان از اشتیاق مبارزه و شهادت پر می شد.در حالیکه روانه منطقه ی عملیاتی می شدیم ، چیزی که برایمان جالب بود. حضور پر صلابت و استوار پیرمردانی بود که بدون خستگی و با اقتدار از ارتفاعات بالا می رفتند و خم به ابرو نمی آوردند.در حالیکه منِ 15 ساله احساس خستگی شدید می کردم همینطور که بالا می رفتیم سید ابوالحسن نگاهی به من کرد و چون خستگی را در چشمانم دید گفت تمام وسایلت را به من بده ولی قبول نکردم اما با اینکه  قبضه آرپی جی و کوله پشتی و چند نارنجک و کوله آرپی جی را حمل می کرد و با اصرار و سایل من را گرفت وبا سرعت و قدرت هرچه تمام تر به بالای ارتفاع رفت.این موضوع باعث بالا رفتن روحیه ی من شد و درسی بیاد ماندنی از اخلاص و فدا کاری را بمن آموخت.وبه هر سختی که بود بالای ارتفاع رسیدیم.شب بود و از سردی هوا دندانهایمان به هم می خورد و برای گرم کردن خود تنها وسیله ی ممکن چفیه ای بود که من و سید ابوالحسن و دیگر دوستمان برادر حسین شیخی بر سرمان گرفته بودیم. اما آنقدر هوا سرد بود که سرما در استخوانمان فرو می رفت وبه شدت برخود می لرزیدیم وآن چفیه اگر چه گرممان نکرد ولی با ما همنشین شد و از آن همنشینی خاطره ای گرم وعلاقه ای شدید در دلمان بوجود آورد که تاامروز چفیه را بسیار دوست دارم.بالاخره آن شب را به هر سختی که بود به صبح رساندیم تابش ذره ها ی خورشید صبگاهی یخ بدنمان را کم کم آب می کرد در آن موقع که احساس گرسنگی تمام وجودمان را فرا گرفته بود تازه متوجه شدیم که بعلت سختی مسیر راه هیچ آب و غذایی در کار نیست تشنگی و گرسنگی طاقت فرسا بود در این لحظات بود که منظره ای جالب توجه مارا به خود جلب کرد با دیدن رزمنده ای که قاطری به دنبال خود می کشید گل  امید در دلمان جوانه زد بوی غذا را احساس می کردیم همگی در جلوی ارتفا ع نشسته بودیم و منتظر ماندیم. فاصله غذا تا ما به 20 متری رسیده بود که یک مرتبه پای قاطر لغزید و در میان نگاه کنجکاوانه و امید وار ما با تمام بارش به ته دره سقوط کرد غذا ها رفتند واما خاطره آن در دلمان ماند با مرور آن حادثه تامل کردیم و میوه صبرمان را بعد از ظهر همان روز چیدیم آن برادر رزمنده با قاطری دیگر و غذایی دیگر خود را به ما رساند نون و پنیر را با لذت فراوان خوردیم و خدا را شکر کردیم آن موقع بهترین غذای عمرمان را می خوردیم اما آب نبود، طولی نکشید که برادر حسن نیکنام رو به بچه ها کرد و گفت همه قمقمه ها را جمع کنید تا بروم و از چشمه پایین ارتفاع آب بیاورم بچه ها با نارضایتی به هم نگاه می کردند چون عوامل نفوذی دشمن در پایین ارتفاع کمین کرده بودند و این کار بسیار خطرناکی بود اما با اصرار آقا حسن قمقمه ها جمع شد  وایشان به هرسختی که بود با ایثار خود به همراه یکی دیگراز برادران رزمنده پایین رفت و با قمقمه پر از آب به بالا آمد و عطش تشنگی از همه بچه های رزمنده برطرف شد (آن برادر فدا کار چند سال بعد در عملیات کربلای 8 به شدت مجروح شد و بعد از تحمل رنج فراوان به دیدار حق شتافت  روحش شاد ویادش جاودان)به هرحال در ادامه عملیات، با تمام سختی هایی که بود رزمندگان غیور و ایثارگر توانستند جنگ را با موفقیت به پیش ببرند و پیروز شوند.

 

 


::: پنج شنبه 86/9/15::: ساعت 6:34 عصر
 

 

سال 1363 به همراه شهید سید ابوالحسن ریاضی ، شهید سید محمود حسینی،شهید اکبرمال احمدی،شهید حسن نیکنام، حسن شیخی و چند نفر دیگر ازبچه های شهر برازجان به جبهه ی غرب کشور اعزام شدیم . سرانجام بعد از مسیر طولانی به مهاباد رسیدیم و از آنجا به مقر (کانون فرهنگی) رفتیم .از آنجا که با هم بسیار یکدل و صمیمی بودیم برای گروهمان اسم جاوید را انتخاب کردیم و به هم قول دادیم که تحت هیچ شرایطی از هم جدا نشویم.اندک زمانی گذشت و موقع تقسیم بندی رزمنده ها فرا رسید. در این لحظه مسئول سازماندهی به یکی از بچه های ما اشاره کرد و از او خواست تا به یکی از گروههای تقسیم شده ملحق شود، با شنیدن این حرف همگی بلند شدیم و با حالتی مصمم گفتیم ، ما همه با هم هستیم .

مسئول سازماندهی کمی دلخور شده بود کوتاه آمد و وقتی نوبت به ما 11 نفر رسید با جدیت به سمت ما آمد و با لحن طعنه آمیزی گفت : که می خواهید با هم باشید، هان ! حالا شما را جایی می فرستم که حالتان جا بیاید . ما هم در جواب به او گفتیم :« ما می خواهیم با هم باشیم ، هر کجا هم بویم ایرادی ندارد » .خلاصه بعد از این گفنگو سلاحمان را تحویل گرفتیم و عازم قره باغ شدیم . قره باغ روستایی دور افتاده از توابع شهرستان مهاباد آذربایجان شرقی بود که در مسیر رفت و آمد منافقین و گروههای ضد انقلاب قرار داشت و همین مسیر آن منطقه را خطرناک و استراتژیک کرده بود . در راه مشغول تماشای مناظر زیبای اطراف بودیم که به مقر رسیدیم. فرمانده ی آنجا نزد ما آمد و بعد از خیر مقدم  ، ما را به طرف خانه های محل استقرارمان  راهنمایی کرد .

اگر چه فضای خانه برای ما و حدود 20 نفر دیگر از رزمنده ها بسیار کوچک بود اما بوی کاه گل و خشت های کاه اندود خانه ها ، یکباره ما را غافلگیر خود کرد و ما مجبور شدیم به دلیل کوچکی فضای خانه، هر بار 3 تا 4 نفر سرپست نگهبانی باشیم تا بقیه جای کافی برای استراحت داشته باشند . در حالیکه ما مشغول بحث و تصمیم گیری درباره ی نحوه ی خواب و نگهبانی اعضاء گروه جاوید بودیم ، اکبر مال احمدی گلنگدن ژ-س تاشویش را کشید و آنرا مسلح کردو در جواب نگاه پرسشگرانه ی ما گفت : چیزی نیست می خواهم اسلحه ام را امتحان کنم . همین طور که ما با حرف های خود سعی بر منصرف کردن او داشتیم ، ناگهان صدای مهیب شلیک گلوله همه را در سکوتی مرگبار فرو بردو ما را در جای خود میخکوب کرد . گرد و غبار تمام فضای خانه را پر کرده بود بطوریکه چشم چشم را نمی دید . صدای تاپ تاپ قلبان در لابلای آن سکوت نگران کننده به گوش می رسید . مدتی به همین وضعیت گذشت تا اینکه گرد و غبار فرو نشست و وقتی بالا را نگاه کردیم ، متوجه شدیم که قسمت قابل توجهی از سقف خانه فرو ریخته است .دیدن این منظره ، بعد از آن لحظه های مبهم و اضطراب آمیز ، خنده ی بچه ها را به آسمان بلند کرد و از اینکه همه سالم بودیم احساس بسیار خوبی داشتیم .خدا را شکر کردیم و در حالیکه لبهایمان هنوز پر از خنده بود دست بکار شدیم و خانه را مثل اولش پاک و پاکیزه کردیم .با فرا رسیدن شب گروه اول به سر پست های نگهبانی خود رفتند  . من هم که عضو گروه دوم بودم ، ساعت 12 شب بسمت پست نگهبانی خود حرکت کردم و چند ساعتی را آنجا ماندم . تا اینکه زمان بازگشت به مقر فرا رسید . از بالای خانه پایین آمدم و بدلیل اینکه تازه به آنجا آمده بودیم ، راه برگشت را گم کردم. هیجان زده بودم و نا آشنایی با منطقه اضطراب مرا بیشتر می کرد . تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره به محل نگهبانی خود برگردم. آنجا که رسیدم از نگهبان جایگزین، راه دوستان را پرسیدم و بعد از مدتی سرگردانی بالاخره به مقر رسیدمو از فرط خستگی تا صبح استراحت کردم  .

شهادت اکبر جان محمدی

روزها پی در پی گذشتند تا این که ازمدت استقرارمان سه هفته گذشت . و خبری از منافقین و کرد های ضد انقلاب  نشد . یک شب که برای اقامه نماز مغرب و عشا آماده  می  شدیم . فرمانده مقربا ماشین  کنار مان ترمز کرد و  با عجله گفت : تو و تو و تو سوار ماشین  شوید . و سید  ابوالحسن ریاضی و سید محمود حسنی هم بلا فاصله تجهیز اتشان را برداشتند و سوار لند کروز شدند. اکبر مال احمدی هم رو به من کرد و گفت : برو اسلحه کلاشت را بردار و سریع برای من بیاور من هم فرمان را انجام دادم و او هم( با چند نفردیگر) سوار ماشین شد وهمراه بچه ها رفت بقیه هم با دستور فرمانده مجبور شدیم همان جا بمانیم و تا بازگشت بچه ها از مقر محافظت کنیم . بعد از آن ماجرا با بچه های باقی مانده نماز جماعت خواندیم و به طرف سنگر حرکت کردیم . حدود 4 ساعت بعد صدای شلیک گلوله به گوش رسید مدتی بعد دیدیم که یک نفر در حالی که مرتب تیر اندازی می کرد لنگان لنگان  به طرف ما می آمد . بلا فاصله به سمت او رفتیم و متو جه شدیم که فرمانده مان است . ایشان با چهر های عصبانی و پر از اضطراب رو به ما کرد و گفت : بیرون روستا به ما کمین زده اند . و بچه ها زخمی شده اند و در گیری بسیار شدید است  با شنیدن حرف های فرمانده چند تن از بچه ها سوار ماشین و به کمک بچه ها شتافتند . وضعیت نا خرشایندی بود . یکی از بچه ها از ناحیه شکم گلوله خورده بود و روده هایش بیرون ریخته بود . دیگری هم از ناحیه کمر زخمی شده بود و متاسفانه اکبرمال احمدی بر اثر اصا بت گلوله به چشمش در دم به شهادت رسیده بود . آنان را به مقر رساندند . شهید مال احمدی را به مقر ارتش که در بالای تپه قرار داشت انتقال دادند .  اشک در چشمانمان حلقه زده بود  و در حالی که بسیار نگران شده بودیم و از وضعیت دیگر بچه ها هم خبری نداشتیم ؛ مجبور بودیم در محل نگهبانی خود باقی بمانیم و تنهایی رنج بکشیم مدتی از آماده با ش اضطراری گذشته بود که متوجه شدم چند نفر در تاریکی شب به طرف من می آیند .

فوری اسلحه ی ژ-س شهید مال احمدی را که در دست داشتم مسلح کردم و به سویشان نشانه رفتم . می خواستم شلیک کنم که از دور صدایی شنیدم . گوش هایم را تیز کردم که متوجه شدم سید ابولحسن و سید محمود و حسین شیخی طبق معمول سرود آشنایی می خوانند و به طرف من می آیند . سید(ابوالحسن)  به محض اینکه با من روبه رو شد سراغ دیگر بچه ها را گرفت ، بچه ها وقتی وضعیت زخمی ها و خبر شهادت اکبر مال احمدی را از زبان من شنیدند به گریه افتادند و با صدای اندوه بار ناله سر دادند بعد از مدت زمانی که گئشت  و بچه ها کمی آرام گرفتند جریان درگیری را از آنها سوال کردم . سید ابولحسن چطورشد؟  خلاصه در جواب من گفت : از  اینجا وارد روستا شدیم و بعد از بازرسی از چند منزل مشکوک سوار ماشین از روستا بیرون رفتیم .  در طول مسیر به یک گردنه رسیدم  و نا گهان از همه طرف مورد حمله قرار گرفتیم من و سید محمود و چند تن  دیگر بلافاصله از ماشین در حال حرکت بیرون پریدیم و با آنها درگیر شدیم و کم کم خود را به عقب رساندیم .و ماشین هم با سرعت به عقب برگشت و ما دیگر اطلاعی از وضعیت بچه ها نداشتیم . بقیه ماجرا را همان شب از زبان فرمانده شنیدم که گفت : وقتی به گردنه بیرون روستا رسیدیم . از هر طرف گلوله باران شدیم و راننده مورد اصابت گلوله قرار گرفت     ما شین هم به دلیل اصابت گلوله به یکی از لاستیک ها به زحمت حرکت می کرد .  در این لحظه گلوله دیگری به شکم یکی از بچه ها  خورده و روده هایش بیرون ریخت و من هم از ناحیه پا زخمی شدم . متاسفانه گلوله ای هم به چشم اکبر بر خورد کرد و ایشان همانجا به فیض شهادت نایل آمد من از ماشین پیاده شدم و به زحمت خود را از معرکه ی نامردان نجات دادم و به اینجا بر گشتم .

حرفهای غم بار فرمانده دوباره اشک را از چشمان ما سراریز کرد  و احساس اندوه و تنهایی قلبمان را به درد آورد . بلاخره . آن شب تلخ و اندوه بار ، در فراق شهید اکبر مال احمدی به صبح رسید صبح که شد پیکر بی جان اکبر را به مسجد روستا آوردند و مسعود کازرونی مرتیه می خواند و ما هم به یاد روز های کوتاه با هم بودن از ته دل می گریستیم بعد از پایان مراسم با چشمانی اشک بار جسد گلباران اکبر را در روستای (قره باغ ) تشییع کردیم و با یک دستگاه آمپولانس به شهر مها باد رفته و از آنجا  به زاد گاهش  روستای دهقاید برازجان باز گشت و باز ناباورانه دیدیم که یک باردیگر مردی از  تبار بزرگی  وجوانمردی  پرپر شد و به  دیار باقی  شتافت .

آنچه  در پایان می توانم از خصوصیات شهید اکبر مال احمدی بگویم ؛ این است که ایشان عشق و علاقه و افری به مطالعه داشتند به طوریکه یک لحظه کتاب از دستش جدا نمی شد  و اکثر اوقات در حالیکه کتاب می خواند به صورت نشسته به خواب می رفت.(روحش شاد و یادش گرامی باد)


::: شنبه 86/9/10::: ساعت 12:0 صبح
<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 5
بازدید کل : 78192
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
سرزمین نینوا

.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
سرزمین نینوا
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت
سلام خوش آمدید ما هر روز سعی بر این داریم که در این وبلاگ مطالب جدیدی بزاریم پس با نظرات خودتان به ما کمک کنید به آرشیو موضوعی برای پیدا کردن مطالب خود بروید

->>

Bahar-20

< language=Java>

کد پرواز پرندگان