روزهای اول جنگ بود او را هنوز نمی شناختم، من در آن روزگار کلاس سوم راهنمایی بودم و در مدرسه شهید نواب صفوی برازجان درس می خواندام.یک روز که از خانه بیرون آمدم سرکوچه او را دیدم که با بچه های همسایه مشغول بازی است.از سروصدای زیاد آنها ناراحت شدم و فریاد انتقادم را چون پتکی سنگین بر سرشان فرود آوردم او روبه من کرد و گفت:تا حسابت را نرسیده ام به خانه تان برگرد.در این لحظه با قیافه ای حق به جانب و دلی پردرد به سویش رقتم تا جوابش را بدهم یکمرتبه او و بچه های همسایه که همه با هم اقوام بودند سنگ به دست دنبالم افتاند.من به طرف خانه دویدم و از سنگ زورشان سر سالم بدر بردم.آنروز در لابه لای لحظه ها تمام شد . ولی آن خاطره و آن قیافه هرگز از یادم نرفت. مدتی بعد در بسیج محله مان نشسته بودم که اورا دیدم که وارد شد گویی قصد ثبت نام در بسیج را داشت تلخی آن خاطره یادم آمد.اما قیافه اش خیلی ناراحت بود و پشیمانی در چشمانش موج می زد. سیدابوالحسن نزدیکم آمد و از آن خاطره گفت.حرف هایش بوی پختگی داشت و من در نگاه پر از آشتی و صلح آن نوجوان اول دبیرستانی دنیایی مهربان دیدم. آنروز از خامی رفتار گذشته خود گذشتیم و آنقدر خندیدیم تا آن دلهای پر از کینه گذشته را از نفرت خالی کردیم و بجایش بذردوستی آینده را کاشتیم.رابطه ی ما با سرعت به یک صمیمیت همیشگی تبدیل شد.تا جائیکه حاضر نبودیم یک لحظه هم از یکدیگر جدابمانیم ،همیشه بر سر سفره نهار همدیگر دوستیمان را جشن می گرفتیم و رشته ی پیوند مان را گرهی دیگر می زدیم.خدا مادرش را بیامزد.نگاه خیر خواهانه ی او بر سر سفره ی غذا دوستی ها را عمیق تر می ساخت و این رابطه ی الهی سرآغاز خاطرات زیبایی است که در ادامه خواهد آمد.