سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین نینوا
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله به من فرمان داد که نوشتن یهود را یاد بگیرم . [زیدبن ثابت]
 

شلمچه قطعه ای از بهشت


seieda.blogfaseieda.blogfa
 

 

سال 1363 به همراه شهید سید ابوالحسن ریاضی ، شهید سید محمود حسینی،شهید اکبرمال احمدی،شهید حسن نیکنام، حسن شیخی و چند نفر دیگر ازبچه های شهر برازجان به جبهه ی غرب کشور اعزام شدیم . سرانجام بعد از مسیر طولانی به مهاباد رسیدیم و از آنجا به مقر (کانون فرهنگی) رفتیم .از آنجا که با هم بسیار یکدل و صمیمی بودیم برای گروهمان اسم جاوید را انتخاب کردیم و به هم قول دادیم که تحت هیچ شرایطی از هم جدا نشویم.اندک زمانی گذشت و موقع تقسیم بندی رزمنده ها فرا رسید. در این لحظه مسئول سازماندهی به یکی از بچه های ما اشاره کرد و از او خواست تا به یکی از گروههای تقسیم شده ملحق شود، با شنیدن این حرف همگی بلند شدیم و با حالتی مصمم گفتیم ، ما همه با هم هستیم .

مسئول سازماندهی کمی دلخور شده بود کوتاه آمد و وقتی نوبت به ما 11 نفر رسید با جدیت به سمت ما آمد و با لحن طعنه آمیزی گفت : که می خواهید با هم باشید، هان ! حالا شما را جایی می فرستم که حالتان جا بیاید . ما هم در جواب به او گفتیم :« ما می خواهیم با هم باشیم ، هر کجا هم بویم ایرادی ندارد » .خلاصه بعد از این گفنگو سلاحمان را تحویل گرفتیم و عازم قره باغ شدیم . قره باغ روستایی دور افتاده از توابع شهرستان مهاباد آذربایجان شرقی بود که در مسیر رفت و آمد منافقین و گروههای ضد انقلاب قرار داشت و همین مسیر آن منطقه را خطرناک و استراتژیک کرده بود . در راه مشغول تماشای مناظر زیبای اطراف بودیم که به مقر رسیدیم. فرمانده ی آنجا نزد ما آمد و بعد از خیر مقدم  ، ما را به طرف خانه های محل استقرارمان  راهنمایی کرد .

اگر چه فضای خانه برای ما و حدود 20 نفر دیگر از رزمنده ها بسیار کوچک بود اما بوی کاه گل و خشت های کاه اندود خانه ها ، یکباره ما را غافلگیر خود کرد و ما مجبور شدیم به دلیل کوچکی فضای خانه، هر بار 3 تا 4 نفر سرپست نگهبانی باشیم تا بقیه جای کافی برای استراحت داشته باشند . در حالیکه ما مشغول بحث و تصمیم گیری درباره ی نحوه ی خواب و نگهبانی اعضاء گروه جاوید بودیم ، اکبر مال احمدی گلنگدن ژ-س تاشویش را کشید و آنرا مسلح کردو در جواب نگاه پرسشگرانه ی ما گفت : چیزی نیست می خواهم اسلحه ام را امتحان کنم . همین طور که ما با حرف های خود سعی بر منصرف کردن او داشتیم ، ناگهان صدای مهیب شلیک گلوله همه را در سکوتی مرگبار فرو بردو ما را در جای خود میخکوب کرد . گرد و غبار تمام فضای خانه را پر کرده بود بطوریکه چشم چشم را نمی دید . صدای تاپ تاپ قلبان در لابلای آن سکوت نگران کننده به گوش می رسید . مدتی به همین وضعیت گذشت تا اینکه گرد و غبار فرو نشست و وقتی بالا را نگاه کردیم ، متوجه شدیم که قسمت قابل توجهی از سقف خانه فرو ریخته است .دیدن این منظره ، بعد از آن لحظه های مبهم و اضطراب آمیز ، خنده ی بچه ها را به آسمان بلند کرد و از اینکه همه سالم بودیم احساس بسیار خوبی داشتیم .خدا را شکر کردیم و در حالیکه لبهایمان هنوز پر از خنده بود دست بکار شدیم و خانه را مثل اولش پاک و پاکیزه کردیم .با فرا رسیدن شب گروه اول به سر پست های نگهبانی خود رفتند  . من هم که عضو گروه دوم بودم ، ساعت 12 شب بسمت پست نگهبانی خود حرکت کردم و چند ساعتی را آنجا ماندم . تا اینکه زمان بازگشت به مقر فرا رسید . از بالای خانه پایین آمدم و بدلیل اینکه تازه به آنجا آمده بودیم ، راه برگشت را گم کردم. هیجان زده بودم و نا آشنایی با منطقه اضطراب مرا بیشتر می کرد . تا اینکه تصمیم گرفتم دوباره به محل نگهبانی خود برگردم. آنجا که رسیدم از نگهبان جایگزین، راه دوستان را پرسیدم و بعد از مدتی سرگردانی بالاخره به مقر رسیدمو از فرط خستگی تا صبح استراحت کردم  .

شهادت اکبر جان محمدی

روزها پی در پی گذشتند تا این که ازمدت استقرارمان سه هفته گذشت . و خبری از منافقین و کرد های ضد انقلاب  نشد . یک شب که برای اقامه نماز مغرب و عشا آماده  می  شدیم . فرمانده مقربا ماشین  کنار مان ترمز کرد و  با عجله گفت : تو و تو و تو سوار ماشین  شوید . و سید  ابوالحسن ریاضی و سید محمود حسنی هم بلا فاصله تجهیز اتشان را برداشتند و سوار لند کروز شدند. اکبر مال احمدی هم رو به من کرد و گفت : برو اسلحه کلاشت را بردار و سریع برای من بیاور من هم فرمان را انجام دادم و او هم( با چند نفردیگر) سوار ماشین شد وهمراه بچه ها رفت بقیه هم با دستور فرمانده مجبور شدیم همان جا بمانیم و تا بازگشت بچه ها از مقر محافظت کنیم . بعد از آن ماجرا با بچه های باقی مانده نماز جماعت خواندیم و به طرف سنگر حرکت کردیم . حدود 4 ساعت بعد صدای شلیک گلوله به گوش رسید مدتی بعد دیدیم که یک نفر در حالی که مرتب تیر اندازی می کرد لنگان لنگان  به طرف ما می آمد . بلا فاصله به سمت او رفتیم و متو جه شدیم که فرمانده مان است . ایشان با چهر های عصبانی و پر از اضطراب رو به ما کرد و گفت : بیرون روستا به ما کمین زده اند . و بچه ها زخمی شده اند و در گیری بسیار شدید است  با شنیدن حرف های فرمانده چند تن از بچه ها سوار ماشین و به کمک بچه ها شتافتند . وضعیت نا خرشایندی بود . یکی از بچه ها از ناحیه شکم گلوله خورده بود و روده هایش بیرون ریخته بود . دیگری هم از ناحیه کمر زخمی شده بود و متاسفانه اکبرمال احمدی بر اثر اصا بت گلوله به چشمش در دم به شهادت رسیده بود . آنان را به مقر رساندند . شهید مال احمدی را به مقر ارتش که در بالای تپه قرار داشت انتقال دادند .  اشک در چشمانمان حلقه زده بود  و در حالی که بسیار نگران شده بودیم و از وضعیت دیگر بچه ها هم خبری نداشتیم ؛ مجبور بودیم در محل نگهبانی خود باقی بمانیم و تنهایی رنج بکشیم مدتی از آماده با ش اضطراری گذشته بود که متوجه شدم چند نفر در تاریکی شب به طرف من می آیند .

فوری اسلحه ی ژ-س شهید مال احمدی را که در دست داشتم مسلح کردم و به سویشان نشانه رفتم . می خواستم شلیک کنم که از دور صدایی شنیدم . گوش هایم را تیز کردم که متوجه شدم سید ابولحسن و سید محمود و حسین شیخی طبق معمول سرود آشنایی می خوانند و به طرف من می آیند . سید(ابوالحسن)  به محض اینکه با من روبه رو شد سراغ دیگر بچه ها را گرفت ، بچه ها وقتی وضعیت زخمی ها و خبر شهادت اکبر مال احمدی را از زبان من شنیدند به گریه افتادند و با صدای اندوه بار ناله سر دادند بعد از مدت زمانی که گئشت  و بچه ها کمی آرام گرفتند جریان درگیری را از آنها سوال کردم . سید ابولحسن چطورشد؟  خلاصه در جواب من گفت : از  اینجا وارد روستا شدیم و بعد از بازرسی از چند منزل مشکوک سوار ماشین از روستا بیرون رفتیم .  در طول مسیر به یک گردنه رسیدم  و نا گهان از همه طرف مورد حمله قرار گرفتیم من و سید محمود و چند تن  دیگر بلافاصله از ماشین در حال حرکت بیرون پریدیم و با آنها درگیر شدیم و کم کم خود را به عقب رساندیم .و ماشین هم با سرعت به عقب برگشت و ما دیگر اطلاعی از وضعیت بچه ها نداشتیم . بقیه ماجرا را همان شب از زبان فرمانده شنیدم که گفت : وقتی به گردنه بیرون روستا رسیدیم . از هر طرف گلوله باران شدیم و راننده مورد اصابت گلوله قرار گرفت     ما شین هم به دلیل اصابت گلوله به یکی از لاستیک ها به زحمت حرکت می کرد .  در این لحظه گلوله دیگری به شکم یکی از بچه ها  خورده و روده هایش بیرون ریخت و من هم از ناحیه پا زخمی شدم . متاسفانه گلوله ای هم به چشم اکبر بر خورد کرد و ایشان همانجا به فیض شهادت نایل آمد من از ماشین پیاده شدم و به زحمت خود را از معرکه ی نامردان نجات دادم و به اینجا بر گشتم .

حرفهای غم بار فرمانده دوباره اشک را از چشمان ما سراریز کرد  و احساس اندوه و تنهایی قلبمان را به درد آورد . بلاخره . آن شب تلخ و اندوه بار ، در فراق شهید اکبر مال احمدی به صبح رسید صبح که شد پیکر بی جان اکبر را به مسجد روستا آوردند و مسعود کازرونی مرتیه می خواند و ما هم به یاد روز های کوتاه با هم بودن از ته دل می گریستیم بعد از پایان مراسم با چشمانی اشک بار جسد گلباران اکبر را در روستای (قره باغ ) تشییع کردیم و با یک دستگاه آمپولانس به شهر مها باد رفته و از آنجا  به زاد گاهش  روستای دهقاید برازجان باز گشت و باز ناباورانه دیدیم که یک باردیگر مردی از  تبار بزرگی  وجوانمردی  پرپر شد و به  دیار باقی  شتافت .

آنچه  در پایان می توانم از خصوصیات شهید اکبر مال احمدی بگویم ؛ این است که ایشان عشق و علاقه و افری به مطالعه داشتند به طوریکه یک لحظه کتاب از دستش جدا نمی شد  و اکثر اوقات در حالیکه کتاب می خواند به صورت نشسته به خواب می رفت.(روحش شاد و یادش گرامی باد)


::: شنبه 86/9/10::: ساعت 12:0 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 19
بازدید کل : 78626
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
سرزمین نینوا

.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
سرزمین نینوا
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت
سلام خوش آمدید ما هر روز سعی بر این داریم که در این وبلاگ مطالب جدیدی بزاریم پس با نظرات خودتان به ما کمک کنید به آرشیو موضوعی برای پیدا کردن مطالب خود بروید

->>

Bahar-20

< language=Java>

کد پرواز پرندگان