بالآخره از جریان خواب دیدن غلامشاه 3 سال گذشت . بطور دقیق یک ماه قبل از پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت بود . در آن زمان غلامشاه ، دانشجوی ترم اول رشته مدیریت دانشگاه شیراز بود . هنوز ترم اول دانشگاه به اتمام نرسیده بود که نزد ما آمد . من هم در گردان تخریب ناوتیپ امیر المو منین بودم . ایشان چند روزی مهمان ما بود که بنده به همراه چند نفر دیگر از طرف فرمانده گردان ( شهید احمد اسدی ) ماموریت یافتیم تا صبح روز بعد مینهای میدان شلمچه را خنثی کنیم . غروب بود. همه وضو گرفتیم ودر سنگر گروهی منطقه ی مارد آبادان – مقر گردان تخریب –
نماز جماعت خواندیم . بعد از نماز ، رزمنده هایی که از ما موریت فردای ما با خبر شده بودند . با خواهش والتماس ، بنده ومسوولین اردوگاه رابه سنگرشان دعوت می کردند . و ضمن پذیرایی تلاش می کردند ا دل ما را بدست بیا ورند تا فردا صبح برای خنثی کردن مینها همراه ما بیایند . آن شب ، شب خاصی بود وصفای دیگری داشت .. وما بی خبر از تقدیر سرنوشت ، بعد از چند ساغت به سنگرها ی خود بازگشتیم . صبح روز بعد به اتفاق چند نفر از برادران رزمنده سوار لاند کروز شدیم . همینکه خواستیم حرکت کنیم غلامشاه را دیدم که پشت ماشین ایستاده وبا عصبانیت به من نگاه می کند .حرفهایش هنوز در ذهنم هست که با صدای گرفته وناراحت می گفت . مگر قرار نبود که من هم با شما بیایم . با دیدن چهره ی معصوم و ناراحتش گفتم . برو واگر مسوول اردوگاه اجازه دادند ، بیا تا با هم برویم . غلامشاه رفت وبعد از چند دقیقه با لبی خندان وچهرهای شاداب برگشت وبا طعنه به من گفت .دیدی بالآخره آمدم .خلاصه اینکه به طرف شلمچه حرکت کردیم .وقتی به منطقه رسیدیم وارد سنگر شدیم وبعد از کمی استراحت به اتفاق قاید ودیکر بچه ها روانه میدان شدیم میدان پوشیده از مینهای ضد نفر قمقمه ای و ضد نفرات 40 تکه ای بود، با نام خدا به مینها حمله برده وچند تا از آنها را ضربه فنی کردیم . در حین کار متوجه شدیم که چند ردیف مین وجود دارد . که در شناسایی قبلی خبری از آنها نبود . بچه ها که این موضوع را متوجه شدند خواستند برای کمک وارد میدان شوند اما من گفتم که میدان خطرناک است وکمی دیکر صبر کنید. در این لحظه غلامشاه سر نیزه اش را برداشت وگفت . من آمدم . وبا گفتن جمله من ما موریت دارم وارد میدان شد همین طور که با هم مشغول کار بودیم دیدم روی زمین جلوی من وغلامشاه دو تا فرو رفتگی است . من ایستادم وبا این احتمال که آنجا هم مین وجود دارد او را از جلو رفتن منع کردم وگفتم با احتیاط درون گودی را نگاه کن .وخودم به آرامی با سر نیز ه ام خاک اطراف آن گودی را کنار زدم ودیدم یک مین ضد نفر درون آن قرار دارد .تا خواستم آن را خنثی کنم صدایی از بیرون میدان شنیدم وبلند شدم .دوستم را دیدم که در بیرون میدان آزادانه راه می رود .
باعصبانیت به او گفتم برو بیرون اینجا خیلی خطرناک است . این را گفتم و بر گشتم که بنشینم که در این لحظه حالت عجیبی برایم پیش آمد. صدای مهیب انفجار و دود و آتش بود ومعلق شدن در هوا ، اینها احساساتی بود که در یک لحظه برایم پیش آمد . من در وسط میدان مین بر روی سینه افتاده بودم . اما نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است . با حالتی گیج و مبهوت فکر کردم گلوله ی خمپاره 60 عراقیها در کنارمان اصابت کرده است . وقتی دود و غبار فرو نشست ، با خودم گفتم دیگر تمام شده و خواستم بلند شوم . اما هر چه تلاش می کردم بیهوده بود . یک لحظه متوجه دست راستم شدم 0که بر اثر انفجار سوخته بود و تمامی انگشتانم شکسته و پاره پاره شده بودند. هنوز در فکر انفجار خمپاره بودم و با این خیال سعی کردم لز سمت راست بلند شوم و به زور خودم را تکان دادم. ناگهان متوجه شدم ران پای راستم پاره پاره شده و بشدت خونریزی می کند. بعد با زحمت خودم را به سمتی دیگر غلطاندم و متوجه شدم پای چپم شدم که تا زانو متلاشی شده است. در این لحظه ی ناشناخته و عجیب احساس خوبی داشتم. سرم را به سجده بردم و اشهدم را خواندم. بچه های دیگر بیرون از میدان گریه می کردند. در آن لحظات غریب که خدا را بیش از پیش احساس می کردم. خاطرات جورواجور به ذهنم هجوم آورده بودند. رو به بچه ها کردم و با گفتن ناراحت نباشید، تخرب چی یعنی همین و هیچ اتفاقی نیفتاده ،آنها را به آرامش فراخواندم. اما در این لحظه صحنه ای را دیدم که بسیار دردناک بود و تا ابد در بایگانی خاطرات تلخ ذهنم به یادگار خواهد ماند.پیکر بی جان غلامشاه را دیدم که روی سینه افتاده است. چشمانم از عمق فاجعه گریان شد. دلم گرفت. اصلا احساس خوبی نداشتم. دیدن بهترین دوست و همدمم که با دست و پای قطع شده بر روی سینه افتاد بود حال و روزم را دگرگون کرده بود. بین امید و ناامیدی در مانده بودم و نمی دانستم که غلامشاه شهید شده یا نه. در این لحظه بجه های امداد گر و اطلاعات ناوتیپ، با اینکه ما در وسط میدان مین افتاده بودیم به طرفمان شتافتند. من از آنها خواستم تا اول به غلامشاه کمک کنند. اما آنها که ازعمق ماجرا باخبر بودند؛ گفتند او حالش خوب است و با هر زحمتی که بود اول مرا با برانکارد به بیرون از میدان مین منتقل کردند . تا اینکه کنار آمبولانس رسیدیم . پیرمردی ران پای قطع شده ام را محکم بست تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کند. در حالیکه که از سرنوشت غلامشاه بی خبر بودم به بیمارستان صحرایی علی بن ابی طالب رفتیم. من در آنجا عمل شدم و بعد به بیمارستان اهواز و در نهایت به بیمارستان قدسی قدسی اصفهان اعزام شدم. درتمام این مدت بیشترین فکر و دغدغه قلبی من وضعیت غلامشاه بود. و بی خبری از آن حادثه به علت سکوت بچه ها بیشتر آزارم می داد. در نهایت به برازجان برگشتم ؛ چند روزی خانه بودم که از طریق برادرم متوجه شهادت غلامشاه شدم. آه چه لحظه ای برمن گذشت تلخی اش را هنوز در عمق جانم احساس می کنم از دست دادن بهترین دوست آدم هر قلبی را از حرکت باز خواهد داشت . اما در اوج ناراحتی و حسرت شادی پنهانی دلم را پر کرده بود. و آن واژه ی شهادت بود که دوست عزیزم را لایق مهمانی خود کرده بود جانبازی کمترین سعادتی بود که نصیب این بنده ی حقیر شد. خوشا به حال آنها، بدا به حال ما.