سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین نینوا
شکیبایى به اندازه مصیبت فرود آید ، و آن که به هنگام مصیبت دست بر رانهایش زند ثوابش به دست نیاید . [نهج البلاغه]
 

شلمچه قطعه ای از بهشت


seieda.blogfaseieda.blogfa
 

مدتی از عملیات والفجر 8 گذشته بود. بچه های ما بیش از 70 شبانه روز با دلاورمردی خود تمام پاتکهای عراقی ها را خنثی و  تلفات بسیار سنگینی به آنها وارد کرده بودند. به همین دلیل عراقیهااز باز پس گیری شهر فاو و دیگر مناطق فتح شده توسط رزمندگان ما ناامید شده بود ند.دراین شرائط یک روز فرمانده گردان تخریب ،شهید احمد اسدی، به ما مأموریت داد تا موانع موجود از قبیل 8پرهای خورشیدی(مفتولهای دومتری که بصورت خورشید مانند به هم جوش داده بودند) و خارسیمهایی را که عراقی ها برای جلوگیری از نفوذ قایقها گذاشته  بودند. از گل و لای و باتلاق کنار اروند جدا کنیم و در خط مقدم جلوی خود عراقیها بکاریم .به همین بهانه بنده  به اتفاق چند تن از برادران تخریبچی ناوتیپ از جمله سید ابوالحسن ریاضی ،جعفر کمالی ، طاهری و تعداد دیکری از بچه هابه طرف اروند حرکت کردیم .برداشتن این همه موانع آن هم در گل و لای و باتلاق کار بسیار دشواری بود . من همین طورکه به جلو


می رفتیم یکمرتبه متوجه شدم که باتلاق مرابه سمت خود می کشد. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم .یکمرتبه به خودم آمدم ودیدم تا سینه در باتلاق فرو رفته ام.کم کم داشتم ناامید می شدم که با فریادبلندی ، بچه هایی را که به سختی به سمت جلو حرکت می کردند،به کمک طلبیدم .از جمله کسانی که بلافاصله و با هرسختی که بود قبل از همه خودش را به من رساند. سید ابو الحسن ریاضی بود .بالاخره به هرزحمتی بود باکمک سید و دیگر بچه ها از باتلاق بیرون آمدم.اما کفشهایم درون باتلاق مانده بود ومجبور شدم ادامه راه رابا پای برهنه بروم این موضوع باعث شدکه پاهایم به خاطربرخورد با آهن پاره هاوترکشهای درون گل ولای بیشتر ازدیگر بچه هازخمی شود.بالاخره ازصبح تا ظهر توانستیم با زحمت بسیارفقط حدود 30 هشت پرراازکناراروندجابجاکنیم.باتوجه به هماهنگی قبلی تریلرآمدوبه کمک هم آن هشت پرهارابالای آن بردیم وباسیم بوکسل محکم بستیم.اما اتفاق جالب ماجراوقتی  شروع شد.که راننده نزد ما آمدوباچهره درهم وبرهم رو به ماکردوگفت .مگر شما این وسایل رامی خواهید کجا ببرید ؟ ما هم باکمی تأخیر جواب دادیم جای خاصی نمی رویم باهم میرویم جای دیگری اینها راخالی می کنیم وبرمی گردیم.بعد ازآن گفتگوی کوتاه به اتفاق سید ابو الحسن و دو نفر دیگر از بچه ها  جلوی تریلر سوار شدیم و به طرف خط حرکت کردیم. قرار بود هر روز تعدادی هشت پررا در جلوی پد 2(در آن منطقه به خاکی های که در در یا جهت عبور و مرور و سنگر بانی درست کرده بودند پد می گفتند . پد2 . پد . 4 پد .6)برای جلوگیری از نفوذ قایقهای دشمن بکاریم .همینطور که می رفتیم کم کم با رانند گرم گرفتیم و سر شوخی را با او باز کردیم و می خواستیم یواش یواش مطلب را به او بفهمانیم که ما داریم به خط  مقدم می رویم . اما قبل از اینکه ما مطلبی را بگوییم یکدفعه صدای ترمز به آسمان رفت وماشین باهمان سرعتی که داشت درجای خودمیخکوب شد.دراین لحظه راننده درحالی که به بیرون و سمت راست جاده نگاه می کرد. با صدای بلند و پر اضطرابی گفت : این چیه، این چیه .من الان بر می گردم شما راستش را به من نگفته اید. ما هم که از حرکت رانند تعجب کرده بودیم . کنار جاده را نگاه کردیم . فکر می کنید چه دیدیم . بله تابلوی کوچکی کنار جاده بود که رو ی آن نوشته شده بو د به طرف خط مقدم .راننده حالا دیگرمتوجه شده بود . اما ما قافیه را نباختیم و گفتیم بابا این تابلو مال اول جنگ بوده،می بینی که چقدر کهنه و رنگ و رو رفته است . اینجا کجا و خط مقدم کجا .راننده نگاهی کردو گفت راست می گویید ؟ومادوباره شروع به روحیه دادن راننده کردیم و خلاصه همین طور که می رفتیم یک دفعه صدایی شنیدیم ومتوجه شدیم تعدادی از هشت پرها به زمین ریخته . فوری ماشین ایستاد و پیاده شدیم تا دوباره هشت پرها را سر جایشان قرار دهیم . در همین لحظه چند فروند هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند و شرو ع به بمباران منطقه و جاده های اطراف ما کردند . ما تا این وضعیت را دیدیم بلا فاصله و بی درنگ خودرابه پشت خاکریزهای اطراف رساندیم. اما صحنه جالب این بودکه راننده ازهمه جابی خبر، کنار تریلر ایستاده بود و  با خیال راحت  پرواز هواپیما ها را تما شا می کرد. تا اینکه یکی از  راکت های هواپیما به جاده ی کناری ما اصابت کرد . راننده هم که مات و مبهوت شده بود به اطرافش نگاه می کردووقتی خودراتنهای تنهادیدباصدایی پرازدلهره واضطراب فریادزد.کجایید ؟ کجایید ؟ما که از دور نظاره گر این قضیه بودیم سرمان را از پشت خاکریز بلند کردیم و فریاد زدیم بدوبیااینجا، اینهاهواپیماهای عراقی هستند.آن  بخت برگشته هم تا این را شنید با سرعتی انفجاری فاصله چندمتری بامارادرچندثانیه دویدوخودش را به پشت خاکیز پرت کرد .  بمباران که تمام شدگردوخاک رااز سرو رویمان پاک کردیم و به طرف ماشین رفتیم وهمگی سوار شدیم .اماهر چه منتظر ماندیم از راننده خبری نشد . از ماشین پیاده شدیم و با صدای بلنداورا فریاد زدیم .بالاخره آقای راننده درحالیکه با احتیاط به این طرف وآن طرف نگاه می کردسرش راازپشت خاکریزبیرون آوردووقتی به اوگفتیم که خطررفع شده ،زودبیاتابرویم .راننده با صدای غضب آلود و پر از ترس فریاد زد. نمی آیم،خودتان بروید. شما دارید به من کلک می زنید .در همین لحظه یکی از بچه ها گفت : بابا ولش کنید الان من خودم تریلر را می رونم اینقدر منت این آقا را نکشید.پرسیدم مگر تو رانندگی هم بلدی ؟ اوهم بااطمینان قانع کننده ای گفت : بله که بلدم من تا حالا چند بار پشت ماشین پیکان نشسته ام و رانندگی کرده ام . گفتم بابا این تریلر است ِنه پیکان. واوگفت : هرچه می خواهد باشد. ماشین ؛ماشینه بالاخره رفت و سوار ماشین شد.ماهم بیرون ماشین منتظر بودیم که بالاخره این ماشین حرکت می کنه یا نه ؟ خلاصه بگویم انواع و اقسام صدا ها از این ما شین زبان بسته بلند شد،الاصدای روشن شدن.در این موقع دوست ما سرش را از تریلر بیرون آوردوبا صدای بلند گفت  : آقای راننده ترمز دستی کجاست .باشنیدن این حرف خنده بچه هابه آسمان بلندشد.دراین لحظه آقای راننده رادیدیم که باعصبانیت تمام برسرش میزندوبه سمت مامی آید .به ما که رسیدباحالتی که دل انسان برایش کباب می شدگفت :بابا من زن وبچه دارم چرا اینقدر مرااذیت می کنید


. خلاصه عنقریب بود که زار زار گریه کند .این جریان هم به خیر گذشت . و مادوباره سوار شدیم وحرکت کردیم. البته مرتباً به راننده روحیه می دادیم و می گفتیم هواپیماهها همه جا حتی تهران را هم می توانند بمباران کنند .پس به خداتوکل کن ونگران خط مقدم نباش .خلاصه داشتیم دلداریش می دادیم که باانفجار گلوله ی خمپاره ای در 100 متری ماشین، دوباره دردسرماشروع شد.راننده باز  ترمز گرفت و گفت من دیگه یک وجب هم جلو ترنمی آیم.اگراینجا خط مقدم نیست پس این بمبها که منفجر می شوند چیست ؟ .من گفتم چرا اینقدر شلوغش می کنی این که یک کلوله ی معمولی بود . تازه می دونی فاصله ی ما با این انفجار چقدر زیاده . راننده که خود راتاحدودی باخته بودباحالتی هیجان زده روبه من کرد وگفت :نگاه کن ،نگاه کن دود این انفجاربه ماشین ماهم رسیده . بالاخره باحرفها و توجیه های فراوان او را قانع کردیم که دوباره به راه بیفتیم.درادامه وقتی به پددو رسیدیم . راننده که وضعیت منطقه را دید متوجه شد که چه خبر است .وسریع آن ماشین بزرگ وسنگین راآنچنان سروته کرد که بیشترهشت پرهابرزمین افتادندوشکستند.ما هم با زحمت بقیه ی هشت پرها را پایین آوردیم . هنوز کارمان تمام نشده بود که راننده ، ماشین راحرکت داد و رفت . ما هم به سرعت دنبالش دویدیم و سوار شدیم . اما مگر می شد با راننده حرف زد .او با عصبانیت هر چه تمام تر به مانگاه می کرد وماهم لام تاکام حرف نمی زدیم .


تااینکه راننده ترمزی زد و گفت : زود پیاده شوید . هرچه ما التماس کردیم که  جلو تربروفایده ای نداشت.ومرتب می گقت : سریع پیاده بشویدکه می خواهم تخته گاز تا تهران بروم ودیگرهم اینجابرنمی گردم .درنهایت ماپیاده شدیم واوهم تاماشین گازمی خورد راندوازمادورشد.  ماهم برای استراحت به مقر رفتیم.فردای آنروزبچه ها دوباره آماده شدندوبااراده ای آهنین به جنگ هشت پرهارفتند.بعدازچندروز که کا رانتقال هشت پرها تمام شد . با همت  رزمندگان خستگی ناپذیر گردان تخریب ناوتیپ امیرالمو منین آن موانع، جلوی عراقی ها در خط مقدم  کاشته شد . و باز اتفاقات جالبی افتاد که به دلیل خودداری از اطاله کلام ازنوشتن آنهاصرفه نظرمیکنم. یاد آن روزهای  بیادماندنی وآن لحظه های تکرارناشدنی


بخیرباد.


::: دوشنبه 86/11/8::: ساعت 10:45 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 0
بازدید کل : 78544
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
سرزمین نینوا

.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
سرزمین نینوا
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت
سلام خوش آمدید ما هر روز سعی بر این داریم که در این وبلاگ مطالب جدیدی بزاریم پس با نظرات خودتان به ما کمک کنید به آرشیو موضوعی برای پیدا کردن مطالب خود بروید

->>

Bahar-20

< language=Java>

کد پرواز پرندگان