سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرزمین نینوا
هرکس برای خدا، بابی از دانش را فرا گیرد تا به مردم بیاموزد، خداوند پاداش هفتاد پیامبر به او بدهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 

شلمچه قطعه ای از بهشت


seieda.blogfaseieda.blogfa
 

                                      

 

من وغلامشاه قاید در سال اول دبیرستان هم کلاسی بودم .یکی از روزها به او گفتم می آ یی به جبهه برویم .اوهم نگاهی به من کرد وبه شوخی گفت : مگه از جونم سیر شدم .من هم بدون اینکه چیزی بگویم بعد از تعطیلی مدرسه به منزل رفتم .چند ساعت بعد درب منزل به صدا در آمد در را که باز کردم با تعجب او را دیدم گفتم خیر باشد بفرما یید داخل ، ولی اودر جواب گفت : هر چه زود تر مدارکت را آماده کن تا برویم وتا دور نشده است برای اعزام به جبهه ثبت نام کنیم . من از آنهمه شورواشتیاق تعجب کردم وگفتم همین آلان عکس وپوشه ورضایتنامه و... از کجا بیاورم .در عوض قاید با چهره ای مصمم گفت برو وآماده شو ،

بنده هم با هزار زحمت مدارک را آماده کردم . وبا پیشنهاد غلامشاه در کوچه نشستم ووصیتنامه ام را نیز نوشتم . بعد به ستاد اعزام به جبهه رفتیم . با لاخره با التماس و رفت وآمد های زیاد که خود حکایتها دارد موفق به ثبت نام شدیم . دوره یکماهه آموزشی را در پادگانهای آموزشی بوشهر و کازرون با تلاش پشت سر گذاردیم و برای رفتن به جبهه روز شماری می کردیم . بعد از مدت کوتاهی من و غلامشاه ،به همراه دیگر بسیجیان داوطلب ، جلوی بسیج مرکزی جمع شدیم ودر حالیکه یک دنیا شور و شعف تما م وجودمان را پر کرده بود ودر پوست خود نمی گنجیدیم ،ناگهان آنچه نباید می شد ،شد بیچاره غلامشاه وقتی پدرش را دید خدا می داند چه حالی شد دوست من با بد شانسی تمام روانه خانه شد . نگرانی وتنهایی قلبم را تند تند به تپش انداخت .در نهایت سوار اتوبوس شدیم واز شهربرازجان به طرف بو شهر حرکت کردیم . آنجا که رسیدیم برای سازما ندهی نهایی به جایگاه نماز جمعه شهر رفتیم . در گوشه ای غافل از همه جا فکر قاید وجنگ و... مثل گلوله از ذهنم می گذشت که یکدفعه یک نفر با لباس ژاندارمری سابق در حالیکه با عصبانیت به این طرف وآنطرف نگاه می کرد به سرعت از کنارم گذشت .تا فهمیدم پدرم هست پا به فرار گذاشتم و در گو شه  ای پنهان شدم همین طور که سرم زیر بود ودر دلم طوفانی از ترس واضطراب جولان می داد وبه چه کنم چه کنم افتاده بودم. ناگهان یک نفر دستم را محکم گرفت .و از زمین بلند کرد . در این هنگام چون آهویی در چنگال شیر تمام امیدم برای رفتن به جبهه نا امید شد . به هر حال به حکم قضا وقدر الهی من هم به سرنوشت غلامشاه دچار شدم و به همراه پدرم به خانه بر گشتم .

این حادثه تنم را آزرده بود و وقتی صحنه های نبرد هم وطنان را در صفحه ی تلویزین تماشا   می کردم. آشوب دلم بیشتر می شد. با قضا و قدری دیگر به اتفاق دوست عزیزم سید ابوالحسن ریاضی به جبهه غرب کشور اعزام شدیم.

(ایشان در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید.) خاطرات اعزام بعدی با غلامشاه قاید و حضور در عملیات والفجر8 مطلبی است که در ادامه خواهد آمد.

 

 

 

در ا دامه می خواهم ذره ای از آنهمه اخلاص و صداقت برادر شهید غلامشاه قاید را در قالب خاطره ای دیگر بیان کنم. من و دوست شهیدم غلامشاه قاید در زمان عملیات والفجر8(1364) در اردوگاهی اطراف اهواز جزء نیروهای لشکر19 فجر بودیم. یک روز ایشان نزد من آمد و گفت که خوابی دیده ام و می خواهم برایم تعبیرش کنی. گفتم انشاءالله خیر است. غلامشاه با شور و هیجان بسیاری گفت : در خواب دیده ام که دوستان همسنگرم، ابراهیم قهرمانی و چند نفر دیگر همگی در صفی ایستاده اند و یکی یکی سوار اتوبوس می شوند و درون اتوبوس هم مانند باغی بسیار زیبا و دیدنی خودنمایی می کرد. آنها یک به یک با شادی و شعف فراوان وارد آن باغ  بهشتی می شدند. من هم رفتم برای اینکه از آنها جا نمانم پشت سرشان ایستادم. آخرین نفر رو به من کرد و گفت : به شما اجازه ی ورود نمی دهند؛ نوبت تو دفعه ی  بعد است. من هم با ناراحتی زیاد از آنها جدا شدم. حالا فکر می کنی مفهوم این خواب چیست؟ تعبیر من این بود که احتمالا دوستان همسنگرت در همین عملیات شهید می شوند وشما هم در عملیات دیگری  به آنها خواهید پیوست . غلامشاه نگاهی به من کرد وبا تردید پرسید مطمئنی ! یعنی من لیاقت شهادت با آنها را ندارم ومن گفتم که اتفاقا چون لیاقت داری نوبت بعدی به تو رسیده است. آن روز گذشت وما آماده می شدیم  که به منطقه عملیاتی والفجر 8 برویم. البته من در گردان امام حسین (ع) وایشان در گردانی دیگر بودند وهمین مسئله باعث جدایی ما در منطقه عملیاتی شد

بعد از چند روز که یکدیگر را دیدیم ایشان به من گفت که راستی فهمیدی خوابم تعبیر شد از او خواستم تا جریان را برایم بطور کامل تعریف کند و او با حالتی بین هیجان وحسرت گفت وقتی وارد منطقه عملیاتی  وجاده ی فاو- ام القصر شدیم از شدت گلوله باران عراقیها همراه ابراهیم ودوستان دیگرم به سنگر رفتیم .همه جا در زیر آتش سنگین عراقیها پر از دود و آتش بود بعد از چند دقیقه به بهانه هواخوری  از سنگر بیرون آمدم چند قدمی از آنجا فاصله نگرفته بودم که گلوله خمپاره ای در نز دیکی من اصابت کرد از زمین بلند شدم و وقتی دود و آتش وگردوغبار فرو نشست سنگرمان را دیدم که دیگر نشانی از سنگر نداشت وبصورت تلی از خاک در آمده بود . متاسفانه گلوله خمپاره به سنگر مان خورده بود ومن گیج و مبهوت با تعدادی از رز مندگان برای کمک به بچه ها به طرف سنگر دویدیم اما روح ایشان به آسمان پرواز کرده بود . تا زود تر از ما به وادی سعادت پای بگذارند .و همان اتفاقی افتاد که در خواب دیده بودم وطبق تعبیر تو همه آنها به جز من به آرزوی خود رسیده بودند وقتی حرف غلامشاه به اینجا رسید با تمام  وجودم احساس کردم که در قلب او چه می گذرد . او در دلش می گفت ای کاش من هم سوار اتوبوس شهادت میشدم وبه آن روحهای پاکباز ورها گشته به آسمان سربلندی کوچ می کردم .

 


::: پنج شنبه 86/9/15::: ساعت 6:38 عصر

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 11
بازدید کل : 78642
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
سرزمین نینوا

.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
سرزمین نینوا
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت
سلام خوش آمدید ما هر روز سعی بر این داریم که در این وبلاگ مطالب جدیدی بزاریم پس با نظرات خودتان به ما کمک کنید به آرشیو موضوعی برای پیدا کردن مطالب خود بروید

->>

Bahar-20

< language=Java>

کد پرواز پرندگان